سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

من یک.

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۱ ب.ظ

داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.

باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...

بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...


...

درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.

کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز  چند ساله ام را زیر سوال برده.

باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.

اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام. 

سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.

خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.

پراید سفید رنگ  را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.

میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم  نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...

مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...

لگد اول را که توی شکمم  می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم. 

خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...

همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.

حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.


دیگر نای ناله کردن ندارم.

حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.

عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...

آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.

خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال  آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.

اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...

با وجود سرفه های پشت سرهم  باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.

مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...

احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.



در حاشیه:

دیروز ازطرف تربیت بدنی دانشگاه رفته بودیم کوه

کوهنوردی. غارنوردی، صخره نوردی... هرچی میشد اسمش راگذاشت.

جز من ودوستم که  بار اولمان بود ، باقی دوستان حرفه ای و به کوهنورد قهاری بودند. البته کوهنوردی دیروز به شیوه حرفه ای بود (ستون یک) وگرنه من خودم هزاربار تا حالا ارتفاعات روستای مان را فتح کرده بودم و برای خودم یک پا کوهنورد بودم. تازه من تجربه بالارفتن از درخت و دیوار صاف و... را هم داشتم که سایر دوستان نداشتن.

واما ؛ کوهنوردی دیروز چندتا درس بزرگ بهم داد. بگذریم از اینکه تیم میان دره های ناشناخته ارتفاعات نخجبیر یا بیجگان دلیجان گم شد و بعد از چندساعت تشنگی وخستگی(شانس رو حال کنید ) بالاخره راه رو پیدا کرد. این وسط رهبر گروه مدام بچه هارو جمع میکرد وبابت همکاری شون تشکر میکرد ودلگرمی می داد. ومن هم بابت اعتماد بنفس بالای آقای لیدر در تعجب بودم  که عجب طرف یکبارم به روی خودش نمیاره ما گمشدیم.

البته من بیشتر نگران دوستم بودم!

آخر سفر همه چی بخوبی خوشی تموم شده بود تا امروز صبح!که با تماس رئیسم از خواب پریدم.

کجایید ؟ تشریف نمیارید شیفت؟ دنیا دور سرم چرخید.

من بیچاره که فکر میکردم عصرکارم،  لال مونی گرفتم... رئیس بعداز کلی عذرخواهی من ، تکرار نشه معناداری گفت

و درآخر گفت : امروز کلا آف شدید تا بعد...

والبته اشاره به خوش گذرونی دیروز هم کرد که به جای اینکارا به برنامه ات نگاه میکردی..

حالا من بیچاره رو بگید... تازه از پادرد راحت شده بودم. اون از دیروز اینم از امروز...

از صبح عذاب وجدان دارم والبته نگران...

خیلی وقته میخاستم چندخط بنویسم.

داستان آدمی که بخاطر بدی هاش تصمیم میگره یکی رو اجیر کنه تا کتکش بزنه و کمی ادبش کنه...

وباقی ماجرا...





  • میم.اعشا

نظرات  (۷)

  • سید مهدی موسوی
  • سلام.
    چندین بار داستان را خواندم. اما بدون توجه به آن خط آخر این متن که «داستان آدمی که بخاطر بدی هاش تصمیم میگره یکی رو اجیر کنه تا کتکش بزنه و کمی ادبش کنه...» چیز زیادی از آن دستگیرم نمی شد.
    مرد در این یک ماه حرص چه چیزی را می خورده است که حالا قرار است آن را سر شخصیت داستان خالی کند؟
    این جمله «خدایا غلط کردم» به داستان نمی چسبد.
    چند اشتباه تایپی کوچک هم داشت مثل «آیت الله کرسی» و... که نیاز به اصلاح دارند. 
    جدا از ایده خوب به نظرم با چند پاراگراف و جمله کمکی می شود آن را تقویت کرد تا مخاطب دچار ابهام نشود.
    موفق باشید.
  • سید مهدی موسوی
  • سلام
    گاهی وقت ها اضافه و کم کردن چند تا جمله کوتاه و جا به جا کردن چند تا فعل یه تحول اساسی توی داستان ایجاد میکنه.
    خیلی بهتر شد.
    یا علی
    پاسخ:
    سلام.
    ممنون
  • حسن قنبری
  • سلام
    منم داستان رو خوندم انگار از وسط شروع شده یعنی یه پیش زمینه به موقع داده نشده اولش فکر کردم یه جور تعلیق سینماییه ولی بعد خیلی ساده داستانتون لو رفت البته خب داستان کوتاه بود و باید کوتاه گفته می شد « خودم برای خودم هم جواب دادم »
    اکشن جذابی داشت یاده سریال ماه رمضون افتادم
    موفق باشید
    پاسخ:
    سلام.سپاسگذارم که وقت گذاشتید.
    یاعلی
  • امضا محفوظ
  • همه ی ما گه گاهی نیازمند کتک خوردن هستیم!
    به نظرم یک فیلمی با همین ایده دیده بودم٬ نامش یادم نیست ولی حسش با نوشته شما خیلی اشتراک داشت
    پاسخ:
    سلام. به قول اساتید در عرصه داستان نویسی، قصه ها تمام شده اند وهر چه قصه بوده گفته شده...
     واین حس شباهت طبیعی است....
    ممنون که وقت گذاشتید.

    سلام

    خیلی لذت بردم از خوندن داستان و البته خاطره ی بسیار جالبتون

    موفق باشید

    عالی بود عزیزم
    فضاسازی خیلی خوب بود...
    این سختی توی فهمیدن معنی بیشتر به خاطر کلیت داستانه تا جملات... یعنی به نظرم داستانتون معنای قابل فهمی نداره! یا اگر داره خیلی گنگه...
    یعنی کل داستان همین که مردی به خاطر بدبختی هاش یکی رو اجیر کنه که کتک بخوره؟؟
    این داستان شما بیشتر به قسمتی از یه داستان بلند میخوره!! ادامه داره؟؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی