من چهار.
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۳ ب.ظ
جمعیت نسبت به هفته قبل کمتر شده . بااین حال سرو صدای سه چهار نفر هم برای بهم زدن تمرکزم کافیست. هر چقدر فکر میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم که دخترک را کجا دیده ام. بدون اینکه حرفی بزند و حرفی بزنم ، صحفه اول کتابم را باز کرد و من هم مثل همیشه جمله معروفم را نوشتم وامضا زدم. لبخند زنان کتاب را برداشت و به آرامی تشکر کرد.
نفر بعد پسرک لاغراندامی بود که یک ریز حرف میزد. حتی وراجی پسرک هم نتوانست مرا از فکر دخترک بیرون بیاورد.
تو را من چشم در راهم...تو را من چشم در راهم...کتاب ها را یکی پس از دیگری امضا میزدم وبا لبخندی ملیح آنرا به طرف مقابل هدیه میدادم.
نه که از این کار بدم بیاید نه اتفاقا شیرین ترین لحظه کارم همین لحظه هاست ولی خوب مطمئنم نصف این آدم ها معنی داستان و رمان را هم نمیدانند چه برسد طرفدار نویسنده نه چندان معروفی مثل من باشند .
در همین فکر هایم که موبایلم زنگ میزند. بدون اینکه شماره را نگاه کنم جواب میدهم. میدانم که نگار است.
جانم نگار . بگو.
سلام. علی جان من امروز وقت نمیکنم دنبال امیر بروم . میشه زحمتش رو بکشی. شرمنده به خدا میدونم کار داری.
نه عزیزم . باشه خودم میرم.
ممنون. ناهار منتظرتونم.خداحافظ
خداحافظی را همزمان با گذاشتن موبایل در جیبم، میکنم.
دلم میخاست به نگار بگویم نه ، ولی نمیشد. کم کم وساطم را جمع کردم و آماده رفتن شدم. اطرافیان که متوجه نیتم شدند شروع کردند به اعتراض .
شما خیلی منزوی هستید، چرا همیشه از ما فرار می کنید و از این دست حرف های یامفت.
زن میانسالی گفت :
دفعه پیش هم وقت نشد سوالهایمان را بپرسیم. لطفا کمی به طرفدارانتان هم اهمیت دهید.
درحالیکه سرم را به نشانه چشم تکان میدادم دوباره به صندلی تکیه دادم وبا جدیت گفتم :
حق باشماست ولی امیدوارم مشغله های مرا بعنوان یک پدر وهمسر هم درک بفرمایید. پسرم الان تو مدرسه منتظر منه تا برم دنبالش.
البته که من به شما اهمیت میدهم. الانم تا یک ربع دیگه درخدمت شمام، بفرمایید.
دو سه نفری چندتا سوال آبکی کردند وجواب گرفتند. زن میانسال هم درباره حواشی چاپ و انتشار پرسید.
پسرک خوش پوشی که آرام تر از سایرین بود با لحن خاصی پرسید: چرا راز گمشده؟ این همه اسم ؟ تو زندگی شخصیت اول که لیلا باشه رازی وجود نداره.
اون و امیر همدیگر رو دوست دارن وآخرش به دلایلی بهم نمیرسند. خوب این کجاش رازه؟
با قیافه ای جدی نگاهش کردم وگفتم خوب این انتخاب اسم دلیل خاصی نداره و همینطوری بوده.
انگار که فهمیده باشد که سربالا جواب دادم و پیچاندمش دوباره پرسید:
شخصیت امیر در داستان ، چقدر به زندگی واقعی شمانزدیک است؟
خوب این فکر بی معنیه که اگر نویسنده ای داستان عاشقانه ای مینویسه حتما اون داستان زندگی خودشه اما خوب علی فلاح زیاد هم بی شباهت به امیر قصه مانیست.
پسرک سمج که گیر داده و ول کن نیست، باخنده میپرسد:
حتی دروغگو بودن امیر؟
حاضرین شروع به خندیدن کردن ومن هم با ریشخندی پاسخ دادم : بله. امکانش هست.
هنوز خنده جمع تمام نشده بود که همان دخترک آشنا پرسید:
و لیلا چطور؟ او برای شما چقدر حقیقت دارد؟
لحظه ای خشکم زد، سوالی که همیشه انتظار داشتم نگار بپرسد وهیچوقت نپرسید. انگار نفسم گرفته باشه به آرامی گفتم : هیچی. ساخته ذهنمه.
دخترک میان جمعیت گم شد. ماشینم را پیدا نمیکنم. سرم گیج میرود. موبایلم پشت سرهم زنگ میزند. نگار است. صدای زنگش صدای آهنگ مورد علاقه ام است. موبایل را خاموش میکنم.
به طرف اتوبان میروم.
بارانی که انگاری چند روز تو گلوی آسمون گیر کرده باشه شروع میکند به باریدن.
میروم کنار پل . رگبار گرفته. نعره میزنم و با ناله می گویم:
لیلا تلخ ترین حقیقت زندگی من است.
خط خطی های داستان نمای من.
راز گمشده
بعد نوشت:
یکی از دوستان سوالی را مطرح کرد که جوابش، همه هدف من از نوشتن این داستان نما بود. خوشحال میشم نظر دیده بان را شما هم بخوانید.
یکی از دوستان سوالی را مطرح کرد که جوابش، همه هدف من از نوشتن این داستان نما بود. خوشحال میشم نظر دیده بان را شما هم بخوانید.
- ۹۲/۰۹/۲۲
منتظر نظرات شما هستم. همه جوره
یاعلی