سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۹ مطلب با موضوع «حرفهای دلی» ثبت شده است



خاله بازی را بیشتر از هربازی دیگری دوست داشتم. با بیست وپنج تومن ناقابل ، همه خوراکی های دلخواه را می خریدیم و با سرویس کاسه و بشقاب عروسکی مان ویک تکه موکت ویک روانداز می زدیم به دل کوچه و در قسمت امنی زیر سایه ای ، خانه مان را می ساختیم .
آفتاب وسایه که  باهم
جایشان را عوض می کردند ماهم به اجبار کوچ می کردیم به کمی آنطرف تر...
آخر بازی همیشه خوب تمام نمی شد.گاهی خاله می رفت ودیگر بر نمی گشت ... گاهی توسط پسرک های شیطان کوچه، خانه مان ویران وخوراکی های مان غارت می شدند و گاهی هم بزرگترها می آمدند وبه زور ، بازی مان را تمام می کردند و مارا با خود می بردند...
قایم موشک  هم خوب بود. مشکلش این بود که هر وقت می رفتم قایم شوم،  مجبور بودم با پای خودم از محل اختفایم بیرون بیایم یا کمی که دیر می شد بزرگترها مرا درحالی که خوابم برده پیدا می کردند. به قول بچه ها جاهایی قایم میشدم که به ذهن هیچ بشری نمی رسید...بالابلندی را که دیگر نگو... سرعتم بیست بود. دست هیچ بشری به من نمی رسید...گرگم به هوا را دوست نداشتم...
بیشتر بازی های توپی می کردم آن هم با پسربچه ها...اصلا راستش دختر بچه زیاد در همسایگی مان نبود...
دوچرخه سواری ام نیز خوب بود...شاید لذت بخش ترین بازی کودکی ام بود و الان که بزرگ شدم حسرتش همیشه بامن است...
تابستان ها تبعید می شدم  به خانه دایی، پدربزرگی...
سوم ابتدایی اولین کتاب زندگیم را هدیه گرفتم. داستان زندگی پیامبران. شاگرد دوم شده بودم ومادرم هم طبق فرمایش خانم مدیر برایم هدیه خرید تا خانم مدیر سر صف از قول مدرسه به من جایزه دهد!!!!
 یادم نیست چرا مادرم به فکرش رسید کتاب بخرد؛ آخرهمچین هدیه ای در خانواده ما بعید بود...
 شاید برق در چشمانم را دیده بود و دلش به دلم راه داشت ...کودک بازیگوشش را خوب شناخته بود که بالقوه شیطون نیست ... نمیدانم هرچه بود از همان موقع بهترین دوست من شد کتاب ...

الان هم گرگم به هوا را دوست ندارم...قایم موشک راهم ... از بالابلندی و دویدن های تکراری خسته ام... خاله بازی را بعلت گرانی و تحریم های دارویی واخلاقی و ترس از تجاوز بیگانگان دوست ندارم. کتاب های نخوانده ام، بسیار است و طبق قولم ، اجازه خرید کتاب و اندکی ذوق کردن اضافه راهم ندارم...از هدیه هم خبری نیست...
نمیدانم کتاب زیادی گران است و پوشاک ارزان تر یا برق چشمان من کم سو شده و دلم راه نمی دهد به دل هیچکس!!!

الان فقط دوست دارم دوچرخه ای داشتم و کیف دنیا را میکردم...می رفتم تا ناکجا...
 شاید میرفتم پیش مسعود کیمیایی و میگفتم :
جناب؛ من که ازنامه سنگین شما که درحاشیه معرفی گذشته به اسکار نوشته بودید، چیزی سر درنیاوردم. حالا چون هنر سنگین است و کسی جزشما و دوستانتان آن را نمی فهمید ویا شاید چون من هنرمند نیستم وگنگ میزنم اما باور کنید من هنر را دوست دارم...ایرانی هستم والبته باور کنید گذشته هیچ ارتباطی با من ایرانی ندارد...
من برنمی تابم این لجبازی های کودکانه شمارا...
 اسکار بی ارزش جهانی را نمیخواهم آن هم از دست مردی که براحتی وبی هیچ ملاحظه ای با هر نامحرمی دست می دهد.
من شهرت جهانی را نمی خواهم وقتی جهان شهرت مرا به تروریستی وعقب ماندگی می شناسد. من فیلمی می خواهم که از شهرت اصیل و هوشمند ایرانی حرف بزند.
فیلمی که اگر نقد می کند، از جدایی ها حرف می زند ، ته اش دلش برای مملکتش بسوزد و مدام در پی از هم گسیختگی و فتنه نباشد. فیلمی که امید در آن موج بزند.
من میدانم سلیقه ها متفاوت اند. من هم رسوایی  را دوست نداشتم . نه فقط چون وقتی با برادر کوچکم آن را می دیدم از خجالت آب شدم وفقط حرص خوردم ... من جدایی نادر از سیمین جان را هم دوست نداشتم...
اما من بیشتر، ملعبه دست بیگانه بودن را دوست ندارم. من آبرو و هویت ایرانی را بیشتر دوست دارم...

 من سیاست قایم موشکانه  را دوست ندارم. نوبت مردم که می رسد از اعتماد ملت سواستفاده می کنید. یاد امپراطوری سی ساله جاسبی را زنده می کنید و هنوز نیامده همه حرف هایی که من باب سیاست تعدیل در مناظره هایتان زدید ، را زیر سوال می برید.
نوبت شما که می رسد با چشمان نیمه بسته، جر می زنید و فراموش میکنید که ما با آمریکا هیچ صنمی نداریم و از کودکی یاد گرفتیم؛ آمریکا گرگ است به هوای ایران ما...
 والبته نوبت آمریکا که می رسد هنوز تا ده نشمارده میزند زیرحرف هایش و دست نتانیاهو را می فشارد و استوپ می گوید که ما بردیم . تحریم ها جواب داد...
 بیایم اول کاری قایم موشک بازی نکنیم. بزرگ شدیم دیگر... به قول باباجی دیگر بچه نیستیم ...

دوچرخه یار خوبی است. تنهایت نمی گذارد...هیچ وقت. نه جوش می آورد.نه گرسنه می شود.نه خسته...
تا وقتی تو هستی می تازد. خسته شوی باتو آرام می گیرد...

دوچرخه ای خواهم ساخت...خواهم انداخت به راه...دور خواهم شدازاین خاک غریب...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .


  • میم.اعشا


هیچ فصلی زیباتر از این پاییز نیست. فصلی برای عاشقی... هنوز از راه نرسیده دل آدمی رو زیرو رو میکنه...
گویی جان تازه می دهد.

                                                همه چی خوبه فقط دلتنگم! آخه هیچی مثل دلتنگی نیست...
                                                     تو بخندی.... همه چی خوبه...
                                                     تو که رفتی ورسیدی به بهار... هنوز اینجا سر کوه ها برفه...
                                                                           ....   مرد ویرون بشه خیلی حرفه!!!



* بالاخره اساب کشی کردیم رفتیم خونه جدید! یه  جای دور... این اطراف هنوز بیابونه و آدم کم یاب!
اینجا ازاین تیغ ها هست که تو بیابون رد میشه، گاهی رد میشه!
تازه گون هم پیدا میشه! البته طرف ما اینطوره. اونطرف تر که مثل شهر آباده! والبته پر از آسمون خراش!!!
خلاصه اینجا نون تازه خبری نیست.
حالا هر وقت بخام بیام تو شهر باید کلی تو راه باشم.از اینجا تا بیمارستان یک ساعت با سرویس خصوصی راهه! خدارو شکر سرویس هست وگرنه اخراجم رو شاخش بود! وای اگر از سرویس جا بمونم....

** سه ماهه دیگه طرحم تموم میشه... ارشد هم که متاستفانه دست کم گرفت مارو...
حالا باید بیافتم دنبال کار .از استخدامی که خبری نیست . موندم تو انتخاب بیمارستان واسه قراردادی!!! 
این نوعش و ندیده بودیم دیگه!

اما عجب دورانی داشت طرح.........
خوشحالم که بخش قلب کار کردم. خیلی به تریپم میومد . آی مخاطبان! دعا کنید ویژه کار شم اونم تو قلب!

*** میخام دوباره داستان نویسی رو شروع کنم. بصورت حرفه ای تر... شاید کار به جای باریک بکشه و مجبورم بشم برم تهران...
اون روزهای پاییزی را دوست دارم... دوست خواهم داشت...

و حرف آخر...
لیلای من کجاست رو که زیر ورو میکردم، دیدم زیاد بوده وقتایی که خداحافظی کردم وچند روز دیگه اش دست از پا دراز تر برگشتم.
الان که خوب نرفته بودم ولی یکم نبودم... هرچند داشتم مثل الیور توییس و کوزت خدابیامرز کار میکردم!
 (عجب بلاییه این اسباب کشی)

هدف متعالی من ؛
بسمه تعالی
 میخام به نوبه خودم نزارم راهی که معین ریئسی میرفت،  ناتموم بمونه...
میخام آخرم مثل آخر اون مرد بشه!
میخام  برم اما خوب وقشنگ...

                                     دلبسته ام به پاییز
                                                                شاید از سر مهر بیایی...


  • میم.اعشا

سلام بر احوال و روزهای  مهمانی . سلام بر مولای زمان مان.

وسلام بر خدایی که همین نزدیکی است...

باری همه چیز از همین نزدیکی شروع شد... آنقدر نزدیک که ندیدنت شد عادت!

گاهی نمی شود که نمی شود. گاهی به صد مجادله  ناجور می شود. گاهی سجده هایت طولانی و خیس ، گاهی دلت برای یک سجده خالی تنگ می شود.

گاهی می خوانی ونیستی ولی  به حق نفس بعضی ها که هستن تو نیز  هست می شوی ، گاهی نمی خوانی و نیستی و هیچکسی هم دور ورت نیست که به لطف نفس او تو نیز بود شوی... 

گاهی دلت یک ذره می شود ،آب می شود و زیر آفتاب 90 درجه تابستان تبخیر می شود و

آنگاه عطر کافور می پیچد...تازه میفهمی که تو خیلی وقت پیش مرده بودی و خبر نداشتی...

تو باران نمی شوی... وهل یرحم  الزائل الا الدائم؟ مولای من؟

راستی مولای من انت المعافی ،الجواد ، الرازق  و حواست هست انا المبتلی و البخیل و المرزوق ... و همه چی وهیچی؟

میان این همه این منم که هنوز متکبرم .

این است که میگویم تو باران نمی شوی... تو هنوز گیر خودت هستی...  مگسی لازمی... لازمی تا حالت را جا بیارد!!!

تو باران نمی شوی...

  • میم.اعشا

جمعه بگذرد وحتی خیال آمدن تو به ذهن ما نیاد...

راستش اصلا یادمان نباشی... تقصیر تو نیست... راستش تقصیر ماهم نیست...

شاید تقصیر فاصله وسردی آنست...

ظهر شد.اذان می گویند... ودعای فرج خوانده میشود...

آقا تحریم دارویی است؛ راضی شو که گاهی فقط برای سلامتی ات دعا کنیم!


عصر شد...دلمان گرفت... آقا مگر پرونده ام خیلی سنگین است؟

استادم میگفت اینکه غروب جمعه ،دلها میگیرد، به خاطر بررسی پرونده اعمال نیست(خیال بچگی ها) بلکه چون در ذات جمعه متعلق به صاحب زمان است.چون جمعه میخواهد که دل تو بگیرد. چون در جمعه آقا، با آقا نبودی!


آقا دعا کنم؟

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...

کاش که همسایه ی ما می شدی!...


آقا بگویمت؟  

   هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
   تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...


آقا دعایم میکنی؟

...


آقا شعری بخوانمت از محروم قیصر؟

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری‌ست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم
باشد برای روز مبادا

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می‌داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

هر روز بی تو
روز مباداست.


آقـــــــــــا فقط بیـــــــــــــــــــا...

  • میم.اعشا

هر چیز که خدا بخواهد


این دل شکستگی بهانه ای شد برای فهم بی وفایی دنیا، برای درک نابودن ونماندن دیگری

و بودن وماندن همیشگی تو...

برای تنها شدن وفقط برای تو شدن...

شاید ... شاید لازم بود پشتم اینطور ناگهان خالی شود تا بفهمم جای پایم سست است وبه هیچ تکیه زدم.

شاید لازم بود اینگونه به ناحق چوب خیانت کسی را بخورم که هنوز هم دوستش دارم ...

شاید لازم بود بازنده میدان شوم... بازنده بمانم...

تا دعا هایم شکل بگیرند و رنگ عوض کنند...


اما بنظرم دیگر لازم نبود رسوایم کنی...لازم نبود دلم را بسوزانی...

میدانی به همان جرمی که ب ناحق حکم دادی ،محکوم شدم؟ مبتلاشدم؟

باری... من سرپا احساس بودم که به جفایی خط خوردم و از پله نردبام افتادم...

... خوش بحالت تو هنوز بالایی وبالاتر می روی...

لطفا به حق احساس ساده من که مرد ، دعایم کن که به پای نردبام برگردم...

راستش دیگر من سراپا ترسم...

ومی ترسم... ومی ترسم...


اما براستی ناگهان چقدر زود دیر میشود...


شاید مثل دو خط متقاطع... دلم برای آن نقطه صمیمی که هم وصال بود وهم فراق تنگ شده...


دلم برای آن نقطه ، تاب ، نان ، شال ،پلاک و قرار پنجشنبه ها تنگ شده...

دلم برای دیدار ناگهانی غروب جمعه ها ، تن ماهی، انگور ، دست خط زشتت والبته قرار روز فردا تنگ شده است...


جدایی چون دو رود...


شاید این اتفاق بهتر است ...!

" دل من شاید آن قطاریست که به مقصد خدا می رود "


  • میم.اعشا

نسیم: زلزله 6/1 ریشتری شهرستان کاکی بوشهر را لرزاند.

نسیم: سرپرست وزارت بهداشت! درمان وآموزش از ادامه طرح پزشک خانواده در هفت شهر دیگر خبر داد.

نسیم: انفصال دانشگاه ع پ ایران از دانشگاه ع پ تهران! تجمع واعتراض دانشجویان !  دادن وعده های سر خرمن!

نسیم:.. بس کن ! دیگه بسه! چه خبره؟ پشت سرهم پیام میفرستی وخبر ناجور میدهی که چی؟

ناسلامتی نسیمی گفتن! باد وزینی گفتن! طوفان که نگفتن!

حالا این مسولین خوششون میاد مدام بزنن تو سر وکله طرح وبرنامه های همدیگر و درحالیکه خودشون هم نمیدونن چی میخواهندو یک مشته دانشجوی بی نوا را  الاف گیر آوردن وهی از اینجا میفرستن اونجا ، شما دیگر چرا خوش خبری میکنید نسیم جان!؟

بیخیالشون. راستش نکه وضعیت آموزش  وفضای فرهنگی دانشگاه ها توپه توپه ، این آقایان از سر پرکاری دلشان میخواهد یک روز فصل کنند یک روز وصل! آثار توهمات انحرافی است دیگر...

یا این طرح پزشک خـــــــــانواده!

میدانی نسیم راستش آنقدر وضعیت بهداشت مردم (به عنوان خط اول درمان) خوب ونرمال است که این دوستان، اولویت رسیدگی به مشکلات مردم را طرحی میدانند که هنوز پر از شبهه و سردرگمی است.

بله ، قبول که مملکت پراست از پزشک بیکار! ولی بنظرتان مشکل اصلی مردم ما در درمان این است؟

خوب چه اشکال دارد با شهامت با واقعیت کنار بیایید وتعارفات وشعارهای دهن پرکن وصرفا جهت رد گزارش به مقامات بالا را کنار بگذارید و با وجدان بیشتری بخاطر مردم کار کنید؟

 مگر فقط حقوق پزشکان مطرح است که نگرانش هستید؟ پس حقوق سایر تیم پزشک خانواده چی؟

بنظرتان درحالیکه بحران کمبود دارو به مردم فشار وارد میکند و درحالیکه هنوز در گوشه کنار کشور ما مناطقی وجود دارند که مبانی ساده  بهداشت فردی، کنترل وتنظیم جمعیت و.. را نمی دانند ، انصاف است هزینه ها را اینگونه خرج کنید؟

بنده مخالف این طرح نیستم. ولی بنظرم اول بهداشت بعد درمان!

بم، آذربایجان... اینک بوشهر... قبول شما را و ما را تقصیری نیست که چرا پیش آمد.

ولی جرم است پس از سالها ادعای رسیدگی به مناطق محروم! هنوز هم با ریشتری ، کودکانی یتیم شوند که میشد نشوند!

از کودکی درس آموخته ایم که اولین نیاز ما، نیاز به امنیت وآرامش است!

خانه امن مان آرزوست!

بس کنید مجادله بر سر نا مجهولات را وقتی اصل نیاز چیز دیگریست!

 

 

  • میم.اعشا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • میم.اعشا

غلامی این خانواده دلیل ومراد خدا بوده از خلقت ما...

                   مسیرت مشخص ، امیرت مشخص، نکن  دل دل ای دل ، بزن دل به دریا !

که دنیا به خسران عقبی نیارزد       به دوری ز اهل بیت زهرا نیارزد...

واین زندگانی فانی جوانی... به افسوس بسیار فردا نیارزد!!


آخره ساله... سال که گرانی و تورم وتحریم ،قیمت همه چیز را دوبرابر وحتی بیشتر کرد الا قیمت وارزش آدمی را!

با بچه ها قرار گذاشتیم امسال پسته نخریم! عجب! عجب اقدام جهادوار بزرگی!

بماند بجاش قراره " تخمه" بخریم!

آخ... از این آلزایمر مزمن ما... پس کو احساس نیاز به اصل نیاز؟

تجلی طاها... گرفتـــــار گودال خونین...امید غریبان تنها...گل اشــــــــک مولا... دل افکار غم های زینــــــب...

آخ از این خودپرستی...آخ از این غلفت!

یادمان رفته:  کل یوم عاشورا... کل ارضا کربلا... !


*از این جور متن ها زیاد نوشتم... دیگه از دست خودم خسته شدم!

همش حرف حرف حرف ... کو توجه؟


1- مرحبا بر وبلاگ ... torbat.blog.ir  تربت الحسین

کاش یاد بگیرم ازش..


2- چند روز پیش  به دعوت دوستم ،رفتم دانشگاه قم. برنامه ، همایش نمیدونم اسمش چی بود با حضور فریدون جیرانی ومسعود فراستی ! با موضوع سینمای دینی ...

 از محتوای صحبت هاکه بگذریم ؛ خیلی خجالت کشیدم. باورم نمیشد اینها که اینجا نشسته اند دانشجو اند. اصلا رعایت نمیکردند. انگار اومده بودن تماشای فوتبال...

 بجای فضای تعقل عجب فضایی مزحکی حاکم بود!

کاش دانشجوها یاد بگیرند، تیپ شخصیت کلاس ورفتار دانشجو  باید فرق کنه با بقیه

فرق داره با لات ولوت سرکوچه!


3-

بغض هایم را برای خودم نگه میدارم...

گاهی سبک نشوی سنگین تری!..

 

4- یک حس مبهم... حس نگران شدن برای کسی... برای کسی که نگرانم نیست! حسی شبیه زیر بارون موندن وخیس شدن ولرزیدن...

معاذالله ... خدایا سپردمش بخودت...

مارابه جبرهم که شده سربه زیرکن

خیری ندیده ایم ازاین اختیارها...






  • میم.اعشا

 همه بهت تبریک میگن... رفقا پیامک های طولانی و پرزرق وبرق تبریک میفرستند... نزدیکان هدیه هم میدهند... بعضی ها هم به زور یا بی زور شیرینی ازت میگیرن...مامانت قربون صدقه ات میره و کمی غصه میخوره که روز به روز داری آب میری...

اما خودت! اصلن تو باغ نیستی...! تو خودتی...شایدم  نیستی!
حتی دمغی که که یک سال بزرگتر شدی و لی هنوز اندر خم یک عالمه کوچه پس کوچه ای...

آخه که چی؟

به دنیا اومدی که اومدی! مثلا چه هنری کردی؟ کجای کاری؟ چی گیرت اومده؟ هیچی...

امیدوارم به نیهلیست بودن متهم نشم ولی ترجیح میدم در زاد روزم بشینم یک گوشه و فقط فکر کنم به آنچه که گذشت...

روز وشب میگذره ، عین خیال مان نیست که حساب کتابی در پیشه ! نه مراقبه ای، محاسبه ای.مشارطه ای.. هیچی! حداقل یک روز رو بزاریم واسه حسابرسی...! هان؟!
اما حیف... حیف صبح تا شب شیفت باشی و کلی جیبت خالی بشه واسه روزی که مطمئنی فقط وفقط برای خودت اهمیت داره وآخرشم نفهمی تولدت چطور گذشت...

بزار چند سال دیگه که پیرتر شدیم نه خودمون روز تولدمون یادمونه نه دیگران!


اما خداییش با وجود همه این حرفا ، کافیه دور و وری هات، تولدتو فراموش کنن!

کلی دلخور میشی ! میری تو خودت که هیچکس منو دوست نداره!!!

 

بگذریم...


ومن هنوز منتظرم قاصدک تولدمو تبریک بگه... 

مرا کیفیت چشم تو کافیست...

                                                                                                      امضا : سالار8

  • میم.اعشا