سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است



 حال همیشگی را دارم. ضعف و بی حسی... گرسنگی هم بدجور بهم فشار آورده. از دیروز که اینجام چیزی نخوردم. شاید قرار بوده این سرم ها سیرم کنند ولی خوب مطمئنا این کار را نکردند.
دوباره صدای سلام دخترک پرستار را میشنوم. طرف انگار مرض سلام کردن داره . شاید هم بیکاره که مدام میاد و سلام میکنه. چند دقیقه ای به دست هایش که به مانیتور بالای سرم ور میروند ، خیره می شوم. دست های کشیده و کوچکی دارد. حس خوبی به او دارم. انگار هر وقت بالای سرم می اید ضعف از بدنم جدا میشود.
تو هم این فکرهایم که پرستار پرده را کنار میکشد و به سمت تخت کناری میرود.یک لحظه نور توی چشمانم میزند.چشمانم را سریع بسته و باز میکنم. تازه فهمیدم که آن چیزی که فکر میکردم دیوار سبزرنگ بوده ،یک پنجره بوده است و ازاین بابت احساس شعف میکنم.
می خواهم بخندم که انگاری یک لقمه بزرگ نان وپنیر خورده باشم وبعد یک لیوان آب رویش سر بکشم ، راه گلویم باز میشود. انگار یک بغض چندین ساله را ترکانده باشم.
 نمیدونم یکهو چم شده ، سردم نیست ولی میلرزم.  صدای پاهای پرستار و فریادش خلوتم را بهم میزند. نگرانشم. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟
 دلم میخواهد بفهمم چی شده.چند لحظه ای میگذرد و مرد قد بلندی که حتما او هم پرستار است، می آید بالای سرم. بع ب
 ناگهان سرم را به طرف چپ میچرخاند.این کارش را دوست ندارم. اجازه نگرفتنش به کنار، تازه داشتم از دیدن آسمان لذت می بردم. دلم میخواهد سرش داد بزنم.اما ترس اجازه نمیدهد.ناتوان تر از آن هستم که لب هایم را تکان بدهم...
سعی میکنم سرم را دوباره به سمت پنجره برگردانم ولی توان این کار را ندارم. حتی نمیتوانم پلک بزنم... در همین حال بیمار تخت کناری که تا چند لحظه پیش اینهو منگول ها به من زل زده بود ،به زور دخترش ،از اتاق خارج می شود. 
 صدای پیجر بیمارستان را میشنوم.کد 99  با پست سی سی یو!!! اینبار صدای پیجر کشش همیشگی را ندارد. حتما اتفاقی افتاده.
حالا نگاهم به در اتاق منتهی میشود. چندتایی مرد و زن با لباس های سفید و آبی وارد اتاق می شوند. پیرمرد خدمات که فقط روز اول دیدمش یک کمد را با خود به اتاق می آورد و در را پشتش می بندد. همه بالای سر من جمع شده اند. چشم می چرخانم. بی اراده دنبال کسی می گردم. دخترک پرستار را که میبینم احساس امنیت میکنم. چند لحظه بعد دیگر نمی بینمش ولی صدای نفس هایش را همچنان میشنوم. با جثه ریز و لاغرش خیلی زرنگه .،،شاید اگر دختر داشتم ، الان همین شکلی بود.
مرد درشت هیکلی که بنظرم نگهبانه پشت پنجره درب اتاق ایستاده.زنی که لباس آبی داره میاید بالای سرم. وسرم را رو به سقف بر می گرداند.دلم میخاهد سرم را بچرخاند سمت پنجره.کاش میتوانستم بهش بگویم.
یک لحظه احساس خفگی شدیدی بهم دست میدهد.یک چیزی شبیه لوله،  وارد گلویم شد. حتما یک مدل سوزنه ،نمیدونم ...
هر چی بود الان بهتر نفس میکشم. همان مرد قد بلند که از دیدن پنجره محرومم کرده بود کنار شکمم می ایستدو با دستاش روی سینه ام فشار میدهد . هر از گاهی درون قفسه سینه ام ،احساس درد شدیدی میکنم.
 با وجودی که به شدت احساس گرما می کنم هنوز می لرزم. اصلا متوجه نمی شوم چرا یکهو اینهمه پرستار بالای سرم آمده اند. سینه ام درد میکند. دردش شبیه  همان دردی است که در پنج سالگی  وقتی از پشت بام افتادم ودستم شکست احساس کردم.
صدای نفس های پرستارم خیلی تندتر شده است...از دیروز فقط همین دخترک با آن دوست چشم آبی اش بهم سر میزدند. اما حالا اینجا پر است از آدم...
صدای ممتدی از مانیتور بالای سرم میشنوم. صدای پرستارها باهم قاطی شده است. نمیفهم چندتایی باهم چه چیزی  می گویند. بالاخره میتونم صدای پرستار مردی که هنوز داشت روی سینه ام فشار می آورد را تشخیص بدهم.
صدای بلندش را می شنوم که به همه دستور میدهد از کنار تختم دور شوند . حتما می خواهد دوباره سرم را به سمت پنجره بچرخاند. اما نه ، نمیدانم چطور شد که انگار روی شکمم اتو گذاشته باشند، ،احساس سوختگی میکنم. تکان بدی میخورم . چندباری این تکان وحس سوختگی تکرار می شود. انگار دارن شکنجه ام می دهند. اینطور نمیشود. دلم می خواهد سرشان داد بکشم اما بیش از قبل احساس ناتوانی و درد میکنم. در اتاق باز شده... این را از سرمایی که یکهو تنم را لرزاند می فهمم. نمیدونم همه ساکت شدند یا من دیگر صدایی نمی شنوم. حتی صدای نفس های دخترک پرستار را...
همون نوری که چند دقیقه قبل چشمانم را زده بود همه جا را گرفته است. سایه ای به سمت چشمهایم می آیند و آنها را  می بندند.
همه چیز در حد یک لحظه گذشت. همان لحظه ای که گلویم سبک شد .




                                                      

  • میم.اعشا

این روزها پیامک های زیادی مبنی بر نزدیک شدن به محرم واسم میاد...72 روز... چهل روز...

هرکدوم یه جور از فرا رسیدن محرم خبر میدن. یکی میگه چهله ترک گناه بگیریم .یکی میگه زیارت عاشورا بخونیم... هرکدوم یجور دعوت میکنن و گویی هشدار میدهند که آهای آدمی، محرم داره فرا میرسه...

آماده ای؟!

آماده ای سفره پهن کنی و درست حسابی تحویل بگیری؟

ومن... من از اهالی دل نیستم. از آنها که حتی یادشان خوشحالت میکند. از آن بنده هایی که براستی بنده اند و رستگار...

ما از بدها هستیم که ضربدر های جلوی اسم مان ،سایه انداخته به روی تمامی بودنمان...

ما ثواب که نمی کنیم هیچ،  با دست های خالی پر از چرک، سیاهه می زنیم به روی وجود خاکی زمین . باهمه اینها از سر حسادتی که به اهل دل می بریم دوباره زورکی به خودمان امیدی می دهیم...


گوشه تنگ دلم را آب وجارو میکنم. مثل همیشه چهل روز وکمتر دعای عهد نذر میکنم ...شال سیاهم را  عطر میزنم ...

نمیدانم تا آن روزها زنده خواهم ماند؟ سرپایم؟ روبه راهم... نمیدانم...

با این حال نیت میکنم. دعا میکنم. آرزو میکنم...تا شاید این محرم منو هم نگاهی کنی...


تفالی که به حضرت حافظ بعد مدتها زدم... حوالی غروب خورشید ...


گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر             به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم               تا زنم آب در میکده یکبار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا سببی         تا برم گوهرخود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت   حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود              هم بدست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند            غمزه شوخش آن طرّه طرّار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند      هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت         کندم قصد دل ریش به آزار دگر

باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست       غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


  • میم.اعشا


خاله بازی را بیشتر از هربازی دیگری دوست داشتم. با بیست وپنج تومن ناقابل ، همه خوراکی های دلخواه را می خریدیم و با سرویس کاسه و بشقاب عروسکی مان ویک تکه موکت ویک روانداز می زدیم به دل کوچه و در قسمت امنی زیر سایه ای ، خانه مان را می ساختیم .
آفتاب وسایه که  باهم
جایشان را عوض می کردند ماهم به اجبار کوچ می کردیم به کمی آنطرف تر...
آخر بازی همیشه خوب تمام نمی شد.گاهی خاله می رفت ودیگر بر نمی گشت ... گاهی توسط پسرک های شیطان کوچه، خانه مان ویران وخوراکی های مان غارت می شدند و گاهی هم بزرگترها می آمدند وبه زور ، بازی مان را تمام می کردند و مارا با خود می بردند...
قایم موشک  هم خوب بود. مشکلش این بود که هر وقت می رفتم قایم شوم،  مجبور بودم با پای خودم از محل اختفایم بیرون بیایم یا کمی که دیر می شد بزرگترها مرا درحالی که خوابم برده پیدا می کردند. به قول بچه ها جاهایی قایم میشدم که به ذهن هیچ بشری نمی رسید...بالابلندی را که دیگر نگو... سرعتم بیست بود. دست هیچ بشری به من نمی رسید...گرگم به هوا را دوست نداشتم...
بیشتر بازی های توپی می کردم آن هم با پسربچه ها...اصلا راستش دختر بچه زیاد در همسایگی مان نبود...
دوچرخه سواری ام نیز خوب بود...شاید لذت بخش ترین بازی کودکی ام بود و الان که بزرگ شدم حسرتش همیشه بامن است...
تابستان ها تبعید می شدم  به خانه دایی، پدربزرگی...
سوم ابتدایی اولین کتاب زندگیم را هدیه گرفتم. داستان زندگی پیامبران. شاگرد دوم شده بودم ومادرم هم طبق فرمایش خانم مدیر برایم هدیه خرید تا خانم مدیر سر صف از قول مدرسه به من جایزه دهد!!!!
 یادم نیست چرا مادرم به فکرش رسید کتاب بخرد؛ آخرهمچین هدیه ای در خانواده ما بعید بود...
 شاید برق در چشمانم را دیده بود و دلش به دلم راه داشت ...کودک بازیگوشش را خوب شناخته بود که بالقوه شیطون نیست ... نمیدانم هرچه بود از همان موقع بهترین دوست من شد کتاب ...

الان هم گرگم به هوا را دوست ندارم...قایم موشک راهم ... از بالابلندی و دویدن های تکراری خسته ام... خاله بازی را بعلت گرانی و تحریم های دارویی واخلاقی و ترس از تجاوز بیگانگان دوست ندارم. کتاب های نخوانده ام، بسیار است و طبق قولم ، اجازه خرید کتاب و اندکی ذوق کردن اضافه راهم ندارم...از هدیه هم خبری نیست...
نمیدانم کتاب زیادی گران است و پوشاک ارزان تر یا برق چشمان من کم سو شده و دلم راه نمی دهد به دل هیچکس!!!

الان فقط دوست دارم دوچرخه ای داشتم و کیف دنیا را میکردم...می رفتم تا ناکجا...
 شاید میرفتم پیش مسعود کیمیایی و میگفتم :
جناب؛ من که ازنامه سنگین شما که درحاشیه معرفی گذشته به اسکار نوشته بودید، چیزی سر درنیاوردم. حالا چون هنر سنگین است و کسی جزشما و دوستانتان آن را نمی فهمید ویا شاید چون من هنرمند نیستم وگنگ میزنم اما باور کنید من هنر را دوست دارم...ایرانی هستم والبته باور کنید گذشته هیچ ارتباطی با من ایرانی ندارد...
من برنمی تابم این لجبازی های کودکانه شمارا...
 اسکار بی ارزش جهانی را نمیخواهم آن هم از دست مردی که براحتی وبی هیچ ملاحظه ای با هر نامحرمی دست می دهد.
من شهرت جهانی را نمی خواهم وقتی جهان شهرت مرا به تروریستی وعقب ماندگی می شناسد. من فیلمی می خواهم که از شهرت اصیل و هوشمند ایرانی حرف بزند.
فیلمی که اگر نقد می کند، از جدایی ها حرف می زند ، ته اش دلش برای مملکتش بسوزد و مدام در پی از هم گسیختگی و فتنه نباشد. فیلمی که امید در آن موج بزند.
من میدانم سلیقه ها متفاوت اند. من هم رسوایی  را دوست نداشتم . نه فقط چون وقتی با برادر کوچکم آن را می دیدم از خجالت آب شدم وفقط حرص خوردم ... من جدایی نادر از سیمین جان را هم دوست نداشتم...
اما من بیشتر، ملعبه دست بیگانه بودن را دوست ندارم. من آبرو و هویت ایرانی را بیشتر دوست دارم...

 من سیاست قایم موشکانه  را دوست ندارم. نوبت مردم که می رسد از اعتماد ملت سواستفاده می کنید. یاد امپراطوری سی ساله جاسبی را زنده می کنید و هنوز نیامده همه حرف هایی که من باب سیاست تعدیل در مناظره هایتان زدید ، را زیر سوال می برید.
نوبت شما که می رسد با چشمان نیمه بسته، جر می زنید و فراموش میکنید که ما با آمریکا هیچ صنمی نداریم و از کودکی یاد گرفتیم؛ آمریکا گرگ است به هوای ایران ما...
 والبته نوبت آمریکا که می رسد هنوز تا ده نشمارده میزند زیرحرف هایش و دست نتانیاهو را می فشارد و استوپ می گوید که ما بردیم . تحریم ها جواب داد...
 بیایم اول کاری قایم موشک بازی نکنیم. بزرگ شدیم دیگر... به قول باباجی دیگر بچه نیستیم ...

دوچرخه یار خوبی است. تنهایت نمی گذارد...هیچ وقت. نه جوش می آورد.نه گرسنه می شود.نه خسته...
تا وقتی تو هستی می تازد. خسته شوی باتو آرام می گیرد...

دوچرخه ای خواهم ساخت...خواهم انداخت به راه...دور خواهم شدازاین خاک غریب...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .


  • میم.اعشا

قبلا اندر احوالات  اتاق خصوصی یا همان تخت شماره یک بخش مان صحبت کرده بودم.اتاقی که قصه اش با سایر اتاق ها فرق می کند .

اینبار برای بار چندم ،همسر یکی از پزشکان بخش ، در این اتاق بستری شده اند. البته نه به خاطر مشکل قلبی ...

خانم دکتر قصه ما سالهاست که از گردن به پایین قطع نخاع هستند وحرکتی ندارند.

امید ومحبتی که در چشمان او موج می زند همواره مرا خوش حال و سرزنده  می کند.

اما جدا از ایشان ، خود آقای دکتر هستند. نمی دونم، کاش می شد اسمشون رو ببرم.ایشون میون همه دکترای بخش مهربان و بااخلاق تر هستند. البته جسارت به سایر پزشکان نباشد ولی من اخلاق ایشان را خیلی بیشتر می پسندم.

اصل مطلب اینکه زندگی این دونفر سراسر درس محبت است.

این یعنی هنوز عشق در دنیا پیدا می شود...جریان دارد...

ما که تو زندگی خصوصی آدم ها نیستیم، پس شاید ظاهر رو ببینیم وقضاوت کنیم. بااین حال من حال آدمهایی را میپسندم که حتی از دور خوشحال و امیدوار نشان می دهند...


  • میم.اعشا

داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.

باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...

بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...


...

درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.

کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز  چند ساله ام را زیر سوال برده.

باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.

اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام. 

سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.

خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.

پراید سفید رنگ  را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.

میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم  نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...

مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...

لگد اول را که توی شکمم  می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم. 

خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...

همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.

حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.


دیگر نای ناله کردن ندارم.

حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.

عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...

آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.

خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال  آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.

اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...

با وجود سرفه های پشت سرهم  باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.

مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...

احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.


  • میم.اعشا