مردم چه می کنند که لبخند می زنند؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم.
حال مرا مپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که: بهترم...
یک دنیا که بیشتر زندگی فانی نمی کنیم. همین دنیا هم هست که همه چیز اش را یکجا با هم می خواهیم. اصلا مجبوریم که بخواهیم.مجبوریم که بدست بیاوریم، شاد بشویم و بعد از دست بدهیم وغصه بخوریم.
از آدم ها بپرسی بیشتر افسوس چه چیز را میخورند برخی جواب ها مشترک است و در افسوس جوانی و حسرت راحت از دست دادن آن خلاصه می شود.
زندگی پر است از مراحل گذار: دانشگاه رفتن، فارغ التحصیلی! ، اشتغال، ازدواج و خیلی چیز دیگر که برای آدمی دلهره آور و آشوب انگیز است.
غم جدایی از مهمترین این آشوب هاست. غم دل کندن...
خودت نمیفهمی چطور دل دادی... چطور وابسته شدی ولی فقط میفهمی یکهو باید همه چیز را بگذاری و رد شوی!
دل کندن از مکان سخت است چه رسد به دوست و یار و...
بیمارستان برای ما که نصف بیشتر عمر مان را در آن سپری میکنیم خانه دوم است.
ماهم دوست داشتیم هنوز مدرسه، اداره ، بانک و یا جایی قشنگتر خانه دوم مان بود ولی خوب،چه کنیم قسمت مان این شد که هم سایه درد باشیم.
پیرزن
چشمهایش را که باز میکند، مردمک ها کوچکتر از سایز نرمال اند.
بی رمقی پلک هایش را می شود حس کرد؛ مثل بی سویی نگاه خیره اش که هرکسی که به اوخیره می شود ، می پاید.
ماها ست که اینجا اسیر بستر است.
ته نگاهش ختم میشود به پنجره اتاق که توسط دخترش باز می شود و توسط خدمه بسته میشود.
گاهی که اورا تغییر پوزیشن می دهند ، میتواند هم اتاقی هایش را هم نگاه کند. از دیدنشان دل شاد میشود و از رفتن شان دلخور.
درب اتاق اما بی اهمیت ترین مسیر برای چشمانش است. نگاه خاصی خرجش نمی کند.
برای دیدن تیم درمان (پرستاران، پزشکان و...) بی ذوق ترین نگاه را خرج می کند. و برای سایرین فقط می بیند. سایرین همان دختران ، پسران ،فامیل دور ونزدیک ، دوست و آشنایی هستند که سالها چشم انتظار آمد ورفت شان بود و حال پس از سالها حسرت دیدار صمیمی ، اینجا هر روز می بیندشان آن هم تکراری و نمادین!
برگرفته از چشم هایش
نوشته من
وقتی خیلی وقت باشد که نباشی ، بودن فراموشت میشود.
باید تمام کلیدها را بزنی تا ویرگول را پیدا کنی.
باید تمام موسیقی ها ومداحی هایت را زیر رو کنی تا یاد بیافتد با کدامیک موقع وب گردی ، بیشتر حال میکردی و دست آخر بی کلامی را انتخاب کنی تا برایت بخواند!
از میان پنجاه تا بیشتر وبی که باز میکنی همان وبلاگ اولی مات میشوی و بغض راه را میبند.
چه گذشته هااااا بر..... بر سبکباران ، بر تلنگر ، بر کمرنگ ، بر نجوا ، بر یاران معین الضعفا ، بر محفل، بر عطیه بر خیلی ها
و بر من !
ماهیچ ... مانگاه...
دیگر یادم رفته کجا سه نقطه میگذاشتم کجا نقطه! حرف دلی و حرف حسابی ندارم.داستان هایم خوابیدن. کتاب های خاک میخورند و من پرستار ... خدارو شکر باهمه آنچه گذشت هنوز عاشقی هایم سر جایش هست. هنوز دلتنگ میشوم وهنوز با احساسم.
بالاخره دل رو زدم به دریا و کار فرهنگی تو بیمارستان رو شروع کردم. تو زمانی که وایبر واتساپ و لاین دارن قدرتنمایی میکنن من مثل متحجرها کتاب معرفی میکنم و کتاب امانت میدم.
به امید دوباره فراگیر شدن لذت ورق زدن و استشمام بوی کتاب به جای لایک کردن ، کپی وپیس کردنهای تکراریه پست های شاد ، مثبت هجده و درکل مچاله شدن پشت گوشی ها و فسیل شدن!
البته توی کار نشریه هم هستم. یه ویژه نامه بمناسبت محرم...
چند وقت پیش میخواستم در را به روی دلم ببندم و سفر کنم کاشان. نشد... راه ورسم سفر بلد نبودم ، خام حرف رفیق شدم، دلتنگ عشق بودم، هرچی
مهم اینه که نشد و من همین جا ماندم.
قصه هنوز ها...
اگر قرار بود انتخابی بکنم ،یا کبوتر بود یا اسب یا عقاب...پس جای بسی خوشحالی است که امسال را قرار است با وقار ومتانت پیش رو باشیم.
بتازیم... محکم باشیم. اسب باشیم!
سال نو مبارک...
سالی گذشت و سالی نو آمد و من هنوز همان جای قبلی نشسته ام ؛
در ایوان فرضی خانه قدیمی، کنار شمعدانی های خیالی؛ قیصر در دست ،مشق احساس می کنم و آسمان آبی را با نگاه ذوق مرگ شده برای باران به تماشا نشسته ام.
در این میان داستان های نیمه کاره ام ،خاک می خورند و حرف های نا نوشته ام ،حسرت بودن ...
شوق انگلیسی یاد گرفتنم فروکش کرده ولی هنوز به اجبار کلاس می روم و فحش می خورم.
با آنکه هنوز رویای دوچرخه را در سر دارم با ماشین جدیدم ، دوست شدم و وای که چقدر سخت است دوستی انسان با ماشین آن هم در آستانه گرانی سوخت ،البت گرانی همه چیززززز!
دلتنگی های همیشگی سرجایشان هستند. زخم های قدیمی هم کم وبیش سربسته مانده اند در کمین !
خدا هست.... کانون گرم خانواده هست و البته رفقا هستند... گاهی هم بادی می وزد و اغلب گرمایی طاقت فرسا، هلاک میکند...
شکر خدا همه چیز هست...
سلامتی... سلامتی. وباز هم سلامتی...
قصد انصراف از یارانه را نداریم، قصد گرفتن سبد کالا را هم نداریم. ادعایی هم نداریم. ما رهروی خط خونیم...گرسنه نمی مانیم ولی اقتدار و فرهنگ ایرانی هم یک عالمه داریم !
هنوز هم من یک پرستارم. یک عالمه آدم دعایم میکنند ومن هنوز هم صبر جمیل از خدا می خواهم.
سرکوچه هنوز مردان می ایستند و غیرت هنوز وجود دارد. هنوز مرغ همسایه یک پا دارد و بی بی سی های خاله زنک فامیل هنوز آنلاین هستند و مادر هنوز عاشق نان سنگک وصف نانوایی و سفره روضه زهرا(س)...
باری هنوز هم روز آوینی وهنر انقلاب، گرامی داشته می شود،جای شهدای هسته ای خالی می شود و کاسه آش اشتون به لطف تدبیر حضرت آقا کشک می شود!
دیگر از چه بگویم که همه چیز سرجایش هست ونیست!
از همه مهمتر حضرت عشق که هنوز هم نیامده!
باشد که در سال جدید جهادی مردانه و مهدی وار کنیم.
فیلم زندگی مشترک آقای محمودی وبانو ،سومین ساخته سینمایی روح الله حجازی است که همچون ساخته قبلی وی به موضوع خانواده وروابط بین زن و شوهر می پردازد.
فیلم تقابل سنت ومدرنیته در دو نسل سنی مختلف را نشان میدهد که بی شک موضوعی مهم وچالش برانگیز جامعه کنونی ماست.
آقای محمودی و همسرش محدثه به همراه دخترشان نگین درخانه قدیمی زندگی میکنند. ساناز خواهرزاده محدثه به همراه همسرش رامتین به منظور یکسری تعمیرات ساختمانی به مهمانی خاله خود می آید . در ادامه فیلم شخصیت ها با رازهای پنهانی زندگی خویش معرفی می شوند.
رامتین (پیمان قاسم خانی)مردی با تفکرات روشنفکرانه ومدرن که همه
جور آزادی برای همسرش قائل است .
ساناز(ترانه علیدوستی)زنی آزاد وخودمختار که تعهدی به زندگی زناشویی ندارد ودرادامه فیلم هم مشخص می شود که با رامتین هم صرفا دوست هستند؛ نه زن وشوهر!
آقای محمودی (حمید فرخ نژاد)مردی سنتی که نسبت به همسرش آزاد تر می اندیشد و این را میتوان از روابط صمیمی اش با ساناز و همچنین رابطه نزدیکتربه دخترش نگین فهمید.
محدثه(هنگامه قاضیانی) زنی مذهبی وخانه دارو البته سخت گیر که تحصیلات وعلایق اش را بخاطر زندگی مشترک رها کرده و سالهاست که به غیر از همسر وفرزندش به چیز دیگری نمی اندیشد. بطوریکه خود وسلامتی اش راهم فراموش کرده است.
فیلم سعی دارد موضوعاتی چون مدرنیته ، تشکیل خانواده ، غیرت، اعتماد و صداقت را مطرح کند و در قالب زندگی دو زوج یکی سنتی ودیگری مدرن به چالش بکشاند والبته دست آخر بیننده را به میدان قضاوت بکشد ونتیجه را به او بسپارد.
کارگردان افراط ها وتفریط ها را بخوبی نشان می دهد وبه گونه ای آسیب های احتمالی آن را گوشزد میکند.
برای مثال نتیجه برخورد افراطی مادر در مقابل نگین ؛ که حتی حق انتخاب در پوشیدن لباس را از او می گیرد، با شخصیت سرکش سانازنشان میدهد که خود قربانی رفتاری های سخت گیرانه مادرش، بوده است.
ویا اصرار ساناز بر برداشتن دیواربین اتاق های خانه را، به معنای از بین رفتن حجب وحیا بین روابط محرم ونامحرم تلقی کرد که این مهم با تخریب رابطه رامتین وساناز و دل بستگی متین، دوست رامتین به ساناز؛ نشان داده می شود ، که از آسیب های دیگرروابط بیش از حد آزاد، زندگی مدرن است.
در مجموع فیلم زندگی مشترک آقای محمودی بانو فیلمی خوش ساخت است که به خوبی توانسته است معضل آسیب پذیر بودن زندگی مدرن بدون پایبندی به ارزش های اخلاقی را به تصویر بکشاند.
البته ناگفته نماند در آخر بیننده مجبوراست به
ادامه زندگی محمودی وهمسرش هم فکر کند
ودرباره بقای آن هم قضاوت کند. واین
درحالی است که محدثه قبل از ازدواج زنی تحصیل کرده وخوش ذوق بوده است و این نوع رفتار خشک و بی
روح تضادی ناملموس در زندگی وی می باشد که از ضعف های فیلم میتواند باشد.
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد
آنکه مردم نشناسند تورا غربت نیست غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
....
فاضل نظری
زنده یاد قیصر امین پور
چرا مردم قفس را آفریدند
؟
چرا پروانه
را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها
را پر شکستند ؟
چرا آوازها
را سر بریدند ؟
.
پس از کشف
قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب
بلبل گره خورد
کلاف لاله
سر در گم فرو ماند
شکفتن در
گلوی گل گره خورد
.
چرا نیلوفر
آواز بلبل
به پای میله
های سرد پیچید ؟
چرا آواز
غمگین قناری
درون سینه
اش از درد پیچید ؟
.
چرا لبخند
گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن
آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت
میله خط خطی شد
صدای صاف
آواز قناری ؟
.
چرا لای
کتابی ، خشک کردند
برای
یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های
خود سنجاق کردند
پر پروانه و
سنجاقکی را ؟
.
خدا پر داد
تا پرواز باشد
گلویی داد
تا آواز باشد
خدا می
خواست باغ آسمان ها
به روی ما
همیشه باز باشد
.
خدا بال و
پر و پروازشان داد
ولی مردم
درون خود خزیدند
خدا هفت
آسمان باز را ساخت
ولی مردم
قفس را آفریدند
...
دستم به به روز کردن وبلاگ نمیره. حوصله اش نیست .حالش که اصلا نیست...
فقط میلم میکشد این روزهای سرد زمستانی زیر کرسی بنشینم ، قیصر بخوانم و تفالی به حافظ بزنم. گاهی هم درس بخوانم والبته سرکار هم بروم.
ناگفته نماند این سریال کره ای هم که یکی از دوستان جهت سرگرمی داده تا ببینیم هم وقتم را براحتی میکشد. کلی ایده داستانی جدید پیدا کردم. داستانهای پر از کرم و خرچنگ و کیمچی...
فرهنگ آرامی دارند این چشم بادامی های کره ای...
امان از این دست. دستم با همه بی حالیش به همه جا میرسد الا به قدمگاه یاد تو...
دستم دستم خودم نیست. مثل دلم. مثل یادم؟
یادت مرا فراموش....
راستی دلم کجاست؟!
دلی که برای تو، تنگ شده است.
کلمات کلیدی: فقط جـمـکـــــــــــــــران
پی نوشت: جـمـکـــــــــــــــران
جـمـکـــــــــــــــران