سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۱۰ مطلب با موضوع «حرفهای حسابی» ثبت شده است



امروز کتابخانه کوچیکم را گشتی زدم. چندتایی کتاب در موضوعات مختلف پیدا کردم که هرکدام یادآور خاطرات خوبی برایم بودند.
این روزها که محفل عزاداری ها گرمه، چه خوبه که کمی هم روی بصیرت مون کار کنیم و فقط به سخنرانی های پای منابر که متاستفانه اغلب عامی ونقل هایی تکراری هستند اکتفا نکنیم. خودم را عرض میکنم.

درادامه چندتا کتاب که مطالعه کردم و دوست شان دارم  معرفی میکنم.

کتاب آه ( بازخوانی مقتل حسین ابن علی (ع) )
ویرایش یاسین حجازی


تصویر سازی عینی از واقعه کرب وبلا از قبل تا بعد از آن... گفت وشنود های تاریخی ،معرفی شخصیت ها و خیر وشر با کلام وتصویر ، بیان وقایع تاریخی بصورتی که حس میکنی در آن زمان هستی و...
از دسته کتاب های مقتل ؛بازخوانی ترجمه‌ی کتاب «نفس‌المهموم» مرحوم حاج شیخ عباس قمی به ویرایش یاسین حجازی نویسنده ونمایشنامه نویس جوان


اشک باید رازدار باشد.
باید ها ونبایدهای عزاداری(توصیه های رهبر معظم انقلاب به عزاداران)

از دست کتاب های دانشجو.
ایشان در قالب بیان این نکته که انسان سازی هدف این تبلیغ است می فرمایند؛
هریک از سه عنصر عاطفه منطق وحماسه باید در تبلیغ ما نقش داشته باشد. هم صرف پرداختن به عاطفه وفراموش کردن جنبه ی منطق وغقل که درماجرای حسین بن علی (ع) نهفته است، کوچک کردن حادثه است ، هم فراموش کردن جنبه ی حماسه وعزت ،ناقص کردن این حادثه ی عظیم وشکستن یک جوهر گرانبهاست.


مهدی شجاعی دیگر معرفی نمی خواهد. کتاب هایش آشناست. آشنای لحظه های ناب احساسی که گره میخورد به درک وشعورت بی آنکه خودت بخواهی...
از دیار حبیب ؛
روایت مردی که خود درکتاب می گوید:
 آی دشمن!من حبیب ام و پدرم مظهر است. یل بی نظیر نبردم و یکه تاز میدان جنگم، شما اگر چه زیاد ومجهزید ، اما همه تان سیاهی لشکرید وما اگرچه کمیم ما مردیم.
با وفا وصفاییم. استوار و شکیبایم. ما حقانیت آشکاریم و تقوای روشنیم وشما باطل محضید.

سقای آب وادب ؛
در ده باب ،از عباس سخن می گوید تا علمدار را معرفی کند.
عباس از علی شروع می شود ؛
تورا برای همین روز می خواستم عباس؛ ناز بازوان تو! حالا بدان که چرا در ابتدای ورودت به این جهان بر دست ها وبازوان تو بوسه می زدم و سر انگشتانت را به آب دیده می شستم.
باب عباس عباس که می شود نزاع بین دل ،لب و آب برای آنی شکل می گیرد تا عباس را عباس تر کند.
عباس فاطمه بی نظیرترین صحنه عاشقانه دنیاست. برادر جان میدهد برای برادر در پیشگاه مادر...
باری کتاب از عباسی می گوید که همواره " کاشف الکرب عن وجه الحسین " بود. علمدار بود وماند.
آفتاب درحجاب؛
گفتم استاد یه کتاب خوب که به دوستم هدیه بدهم.
گفت آفتاب در حجاب...
کتاب پرتو پرتو از قافله سالار عشق وصبر ومعرفت،از حسین در آینه تانیث،از زینب کبری می گوید.
از آنجا که مردانه پای مرگ مادر می ایستد و پناهگاه دل شکسته پدر میشود.
از سنگ صبور حسن بودن، مادر حسین بودن،پرستار تن رنجور سجاد بودن، عمه ولی همه کس بودن، از شاهد داغ خرابه بودن، از همه چی او می گوید.
تا آنگاه که استکبار باطل زمان را با علی بودنش رسوا ساخت . از رسول بودنش می گوید...


زیارت عاشورا ( اتحاد روحانی با امام حسین)؛
کم حجم و روان از استاد اصغر طاهرزاده

کتاب هایش را دوست دارم. همیشه منبع اطلاعاتی خوبی برایم بودند.
همیشه من باب زیارت عاشورا و عنایات بسیار آن برایم سوال وجود داشت. گاهی هم سوال های ناجور ذهنم را قلقلک میداد. خصوصا دربرابر سوالات فتنه انگیز برخی اطرافیان...
این کتاب به خیلی سوالهایم پاسخ داد.
درجایی می گوید ؛روشن است که لعن گفتن مقوله ای متفاوت از ناسزاگفتن وفحش دادن است،فحش دادن شان یک مسلمان نیست...لعن گفتن  یک نوع بیزاری جستن از ظلم و ظالم وفاصله گرفتن از راه سپاه اهل باطل وموجب قرب به جهبه ی امام حسین (ع) می شود...

فتح خون؛
کتاب های آوینی کتابهای گرانی است. البته آن زمان ها اینطور میگفتن. الان که قیمت کاغذ هم از جان آدمی گرانتر شده را نمیدانم...
 کتابهایش هم مثل خودش جلوتر از زمانه می روند ودر پی یک گمشده...
فتح خون روایت متفاوت از کرب وبلاست آن هم از زبان راوی کرب وبلای جهبه های حق علیه باطل ...

حماسه حسینی 1-2
از استاد شهید مطهری ،بزرگ متفکر زمان

کتاب های استاد همیشه حکم یک راهنمای تمام عیار را برایم دارند.
میخوانم و بزرگ وتربیت میشوم.
هرچه میخواهی بدانی ازقبل وبعد قیام حسین ،از آثار و شعائر آن، از علل و زمینه های بروز،
از اهداف ونتایج وخلاصه از عاشوراهای زمان حال و درنهایت گفتمان حسینی؛ میتوانی دراین کتاب به آن دست یابی.



  • میم.اعشا

داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.

باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...

بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...


...

درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.

کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز  چند ساله ام را زیر سوال برده.

باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.

اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام. 

سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.

خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.

پراید سفید رنگ  را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.

میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم  نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...

مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...

لگد اول را که توی شکمم  می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم. 

خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...

همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.

حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.


دیگر نای ناله کردن ندارم.

حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.

عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...

آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.

خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال  آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.

اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...

با وجود سرفه های پشت سرهم  باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.

مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...

احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.


  • میم.اعشا


هیچ فصلی زیباتر از این پاییز نیست. فصلی برای عاشقی... هنوز از راه نرسیده دل آدمی رو زیرو رو میکنه...
گویی جان تازه می دهد.

                                                همه چی خوبه فقط دلتنگم! آخه هیچی مثل دلتنگی نیست...
                                                     تو بخندی.... همه چی خوبه...
                                                     تو که رفتی ورسیدی به بهار... هنوز اینجا سر کوه ها برفه...
                                                                           ....   مرد ویرون بشه خیلی حرفه!!!



* بالاخره اساب کشی کردیم رفتیم خونه جدید! یه  جای دور... این اطراف هنوز بیابونه و آدم کم یاب!
اینجا ازاین تیغ ها هست که تو بیابون رد میشه، گاهی رد میشه!
تازه گون هم پیدا میشه! البته طرف ما اینطوره. اونطرف تر که مثل شهر آباده! والبته پر از آسمون خراش!!!
خلاصه اینجا نون تازه خبری نیست.
حالا هر وقت بخام بیام تو شهر باید کلی تو راه باشم.از اینجا تا بیمارستان یک ساعت با سرویس خصوصی راهه! خدارو شکر سرویس هست وگرنه اخراجم رو شاخش بود! وای اگر از سرویس جا بمونم....

** سه ماهه دیگه طرحم تموم میشه... ارشد هم که متاستفانه دست کم گرفت مارو...
حالا باید بیافتم دنبال کار .از استخدامی که خبری نیست . موندم تو انتخاب بیمارستان واسه قراردادی!!! 
این نوعش و ندیده بودیم دیگه!

اما عجب دورانی داشت طرح.........
خوشحالم که بخش قلب کار کردم. خیلی به تریپم میومد . آی مخاطبان! دعا کنید ویژه کار شم اونم تو قلب!

*** میخام دوباره داستان نویسی رو شروع کنم. بصورت حرفه ای تر... شاید کار به جای باریک بکشه و مجبورم بشم برم تهران...
اون روزهای پاییزی را دوست دارم... دوست خواهم داشت...

و حرف آخر...
لیلای من کجاست رو که زیر ورو میکردم، دیدم زیاد بوده وقتایی که خداحافظی کردم وچند روز دیگه اش دست از پا دراز تر برگشتم.
الان که خوب نرفته بودم ولی یکم نبودم... هرچند داشتم مثل الیور توییس و کوزت خدابیامرز کار میکردم!
 (عجب بلاییه این اسباب کشی)

هدف متعالی من ؛
بسمه تعالی
 میخام به نوبه خودم نزارم راهی که معین ریئسی میرفت،  ناتموم بمونه...
میخام آخرم مثل آخر اون مرد بشه!
میخام  برم اما خوب وقشنگ...

                                     دلبسته ام به پاییز
                                                                شاید از سر مهر بیایی...


  • میم.اعشا

بهانه برای نوشتن  بسیار بود...


دیروز یکی از بچه ها گفت اگر فلانی تایید صلاحیت بشه، من تو انتخابات شرکت نمی کنم! چه معنی داره ترس و محافظه کاری خودشون رو بزارن به حساب مصلحت اندیشی نظام؟

انحراف فلانی مبرهن و شفافه.... آخر چرا باید مردم رو گیج کنن؟ مسخره کنن؟...


چند لحظه ای به حرفاش فکر کردم... داشتم با خودم کلنجار میرفتم  و دنبال یه حرفی واسه زدن بودم که یهو مربی به نقل از آقا گفت : مصلحت چیز جدایی از حقیقت نیست...بعبارتی مصلحت اندیشی در تقابل با حقیقت نیست وبلکه جزیی از آن است.


واین یکی از چندین شبهاتی بود که این روزهامیشنوم....

خوب ... اشتباه ما کجاست؟ چرا براحتی جانماز آب می کشیم؟ توهین می کنیم؟ قضاوت اشتباه می کنیم؟ اظهارنظر غلط می کنیم؟ وحتی زیاد حرف می زنیم؟


نامه های حضرت امیر در نهج البلاغه را بخونیم.

ما قرار نیست بخاطر اشخاص رای بدهیم یا ندهیم. وظیفه ما چیز دیگریست! معیار های انتخاب را بشناسیم! و اصل اینکه چرا باید رای دهیم . برای که وبرای چه رای می دهیم!


این روزها هوا بس ناجوانمردانه گرم می شود!

باید برای خودمان چتری آماده کنیم. سوز آفتاب بیش از قطرات باران چتر می طلبد...

گرما زدگی درد بدی است!

 آفتاب سوز  که شوی ، سرخ می شوی! رسوا  می شوی! ودر آخر سیاه میشوی...


 عقیده دارم ماه رجب خیلی مهمه... مهمه چون ماه تفکر و تعقل است...ماه مقدماتی،آماده سازی...


قدر این ماه را بدانیم...


  • میم.اعشا

آرم بی نهایت شبیه دو تا چشمه... دوتا چشم حیران شاید... که بی نهایت میتونه نگاه کنه... بجای دور...


***  تهران1500 روی پرده میرود. بعد از یک سال انتظار...

عده ای  بر آن خرده می گیرند که چرا فیلم نمایی از بی بندوباری  در آینده را نشان می دهد وبجای نشان دادن فضای معنوی حاکم بر جامعه از چیزهای زشت سخن می گوید!

والبته نقد بجای دیگری که اگر این فیلم انیمیشن است و(ماهیتا مخاطب انیمیشن کودکان هستند)چرا فیلم فراتر از سن بچه هاست...وبجای رباتی کودک نما یا... از ربات  رقاص در فیلم استفاده میشود و از این دست نقدها...

در مقابل موافقان سریع سپر در دست می گیرند که اگر فیلم ما بی بند وباری را در آینده نشان میدهد، آن هم آینده ای خیالی ، فیلم شما که حیا را قورت داده و برای واقعی تر جلوه دادن واقعیت از چنان صحنه های زشت استفاده میکند که مخاطب امروزی در جایش آب میشود.

شما که بییشتر "رسوایی" به آب داده اید...


... آینده ای مهدوی...

درکتاب های دوران مدرسه می خواندیم که انتظار منجی متعلق به شیعه نیست ودر تمامی مذاهب و ملت های مختلف دنیا وجود دارد.

از مسیح گرفته تا سوشیانس... همه منتظر موعود اند...

حال ماهمه داریم جامعه مهدوی را ترویج میکنیم...


جامعه ای که در آن شرکت ها برای آگهی های تبلیغاتی خود از نماد های استفاده میکنند که رنگ وروی دنیایی و بی هدفی دارد.

بی نهایت تماس بگیرید... بی نهایت پیامک دهید. بی نهایت حرف بزنید. بی نهایت اینترنت گردی بکنید..

آخر که چی؟

هرچیزی حدی دارد. اندازه دارد.  اهمیت افراط وتفریط را هر عقل عاقلی می فهمد.

آیا جامعه مهدوی می پذیرد که در آن جوانان را با امکاناتی که بی هدفی وتنبلی را ترویج می کند ، بار آورد؟


راستش تلویزیون پراست از این جور آگهی ها! لطفا گمان نشود که  ذهن ما بیکار است و دارد بهانه گیری الکی می کند. نخــــــــــــیر! ما گیر الکی نمی دهیم!

یادمان باشد هرچیزی وقتی به طور مستمر وجذاب  ترویج شود بیشتر به ذهن می نشیند.

حتما نباید مستقیم گفت که آهای جوان، کار وزندگی ات را رها کن وفقط بشین حرف بزن!


  • میم.اعشا

نسیم: زلزله 6/1 ریشتری شهرستان کاکی بوشهر را لرزاند.

نسیم: سرپرست وزارت بهداشت! درمان وآموزش از ادامه طرح پزشک خانواده در هفت شهر دیگر خبر داد.

نسیم: انفصال دانشگاه ع پ ایران از دانشگاه ع پ تهران! تجمع واعتراض دانشجویان !  دادن وعده های سر خرمن!

نسیم:.. بس کن ! دیگه بسه! چه خبره؟ پشت سرهم پیام میفرستی وخبر ناجور میدهی که چی؟

ناسلامتی نسیمی گفتن! باد وزینی گفتن! طوفان که نگفتن!

حالا این مسولین خوششون میاد مدام بزنن تو سر وکله طرح وبرنامه های همدیگر و درحالیکه خودشون هم نمیدونن چی میخواهندو یک مشته دانشجوی بی نوا را  الاف گیر آوردن وهی از اینجا میفرستن اونجا ، شما دیگر چرا خوش خبری میکنید نسیم جان!؟

بیخیالشون. راستش نکه وضعیت آموزش  وفضای فرهنگی دانشگاه ها توپه توپه ، این آقایان از سر پرکاری دلشان میخواهد یک روز فصل کنند یک روز وصل! آثار توهمات انحرافی است دیگر...

یا این طرح پزشک خـــــــــانواده!

میدانی نسیم راستش آنقدر وضعیت بهداشت مردم (به عنوان خط اول درمان) خوب ونرمال است که این دوستان، اولویت رسیدگی به مشکلات مردم را طرحی میدانند که هنوز پر از شبهه و سردرگمی است.

بله ، قبول که مملکت پراست از پزشک بیکار! ولی بنظرتان مشکل اصلی مردم ما در درمان این است؟

خوب چه اشکال دارد با شهامت با واقعیت کنار بیایید وتعارفات وشعارهای دهن پرکن وصرفا جهت رد گزارش به مقامات بالا را کنار بگذارید و با وجدان بیشتری بخاطر مردم کار کنید؟

 مگر فقط حقوق پزشکان مطرح است که نگرانش هستید؟ پس حقوق سایر تیم پزشک خانواده چی؟

بنظرتان درحالیکه بحران کمبود دارو به مردم فشار وارد میکند و درحالیکه هنوز در گوشه کنار کشور ما مناطقی وجود دارند که مبانی ساده  بهداشت فردی، کنترل وتنظیم جمعیت و.. را نمی دانند ، انصاف است هزینه ها را اینگونه خرج کنید؟

بنده مخالف این طرح نیستم. ولی بنظرم اول بهداشت بعد درمان!

بم، آذربایجان... اینک بوشهر... قبول شما را و ما را تقصیری نیست که چرا پیش آمد.

ولی جرم است پس از سالها ادعای رسیدگی به مناطق محروم! هنوز هم با ریشتری ، کودکانی یتیم شوند که میشد نشوند!

از کودکی درس آموخته ایم که اولین نیاز ما، نیاز به امنیت وآرامش است!

خانه امن مان آرزوست!

بس کنید مجادله بر سر نا مجهولات را وقتی اصل نیاز چیز دیگریست!

 

 

  • میم.اعشا
  • میم.اعشا




دانشگاه های علوم پزشکی به دلیل تعدد واحدهای عملی همچون آزمایشگاه و پراتیک و دوره های کارآموزی و... وهمچنین فشردگی مطالب ارائه شده در کلاس های درس ،معمولا از نظر فعالیت های فرهنگی و سیاسی وجانبی دیگر ، در سطح پایین تری (نسبت به دانشگاه های علوم پایه) قرار دارند.

ازآنجا که اساس رشته های تحصیلی این دانشگاه ها را ، مباحث کلی تجربی وآزمایشگاهی تشکیل میدهد وهمچنین کمرنگ بودن فضای تعقل ومباحثه در  کلاس های درس ، باعث شده دانشجویان این دانشگاه ها ، وقت آزاد و رغبت کمتری برای شرکت در فعالیت های جانبی داشته باشند.

سکولاریزه بودن محتواهای آموزشی که خوب گریبانگیر رشته های دیگر همچون علوم انسانی هم هست و البته اساتیدی که روزگار ، اکثریت آنان را به آتش های زیر خاکستر  و محافظه کارانی حزب باد، تبدیل کرده است ،و همچنین فضای بی روح و سرد دانشگاه ها همه همه دست بدست هم داده تا اکثریت دانشجویان این دانشگاه ها ، افرادی محافظه کار وبی دغدغه ، بی اهمیت نسبت به فضای جامعه و... باشند.

دراین میان هستند اساتیدی که کلاس های درسشون را با ذکر حدیثی من باب شگفتی های طبیعت وخلقت  شروع می کنند.اساتیدی که از بحث و گفتگو سر موضوعات فرهنگی سیاسی واجتماعی درکلاس شون نمی ترسند .
نمی ترسند ازینکه وقت بگذره و مبحث امروزشون بمونه... نمیترسن زیرآب شون را تو آموزش بزنن که فلان استاد حاشیه میره و دل نمیسوزونه واسه درس...

واما اصل مطلب: راستش چند وقتیه بشدت دلم هوای استاد اخلاقمون رو کرده. استادی که همیشه استادم خواهد ماند...

تو دانشگاه سابقم متاستفانه گروه معارف بسیار کم کار وکمرنگ بود . گروهی متشکل از اساتیدی سرد و بسیار جدی که معیارهای چون جذابیت و نشاط و هم دلی ( در دانشگاه ما اقلیت های مذهبی همچون اهل تسنن بسیار بود که گاهی در مباحثه با آنها رعایت نکاتی همچون همدلی وحوصله و بصیرت رعایت نمیشد واکثرا دل پری از اساتید معارف داشتن) برایشان نامفهوم ومجهول بود.

اما دراین میان استادی داشتیم که تو دانشگاه تک بود.  کارشناس ارشد حقوق وجزا از دانشگاه امام صادق (ع) و دانشجوی دکترا بودن. و البته استادی جوان و خوش فکر و با دغدغه...
استادی که بخاطر عقاید و تفکراتش خیلی چوب خورد.. ولی از عقیده اش جا نمیزد. از بچه های اهل تسنن گرفته تا بچه شیعه های قلابی باهاش رفیق بودن...
حق رو میگفت ولی نه با تحمیل کردن وبه زور گفتن...
خلاصه... آقا کلاس های این استاد ما خیلی  باحال  بود..
باتوجه به حرفهایی که اول زدم حضور همچین استادی برای ما غنیمت بود. ما هم از فرصت استفاده کردیم وکلاس درس اخلاقی با استاد تشکیل دادیم...کلاسی آزاد و تنگ غروب...
واما
 الان یکسالی هست فارغ التحصیل شدم و سرکلاس اخلاق استاد نرفتم .
بشدت دلم هوای کلاس استادو کرده... کلاسهای که بوی خدا میداد... بی ریا میگم ...
 همچین شارج میشدیم وانرژی میگرفتیم که که هرچی غبار و دلتنگی غیر بود، از دلمون پاک می شد و دلتنگ تر میشدیم!!!!
استاد جوون بود..حرفش به دلمون مینشست...کلاس واسه درد دل کردن بود...واسه حاشیه رفتن وحاشیه نزدن! ساده  بود... ساده حرف میزد...
 فلسفه نمیچید واسه اینکه بگه خدا عاشق بنده هاشه... خدا مادره... خدا در کمینه مونه...

الان که واررد جامعه شدم جای خالی کلاس استاد رو خیلی حس میکنم.... گاهی که درجا میزنم
گاهی که کم میارم...دلم استادم رو میخواد...

بنظر من هر آدمی باید تو زندگیش  یه استاد، یک راهنما، یک شمس،  یک سید گلپا، یکی که  دم دستش باشه داشته باشه... یکی که درجا زد دستش رو بگیره... دعواش کنه...


والان ... من از استادم دور شدم...
دوستام میگن تو که تو شهر علمایی، دیگه غصه ات چیه؟
اما باور نمیکنن من تو شهر خودم، غریب ترم...

یاعلی



و این مطلب ادامه دارد...
 
  • میم.اعشا

مستی گناه : امیرالمومنین علی (ع) فرمود: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت ، مستی قدرت ، مستی علم ،مستی مدح ومستی جوانی مگه دارد، زیرا برای هریک از اینها بوی پلیدی است که عقل را می زداید ووقار را کاهش می دهد.

همانگونه که شراب خواری عامل مستی وزوال عقل است گناه نیز باعث مستی شدیدتری است که عقل را معزول و انسان رااز ادراک سالم محروم می کند. ازاین رو نه تنها شراب ، بلکه هر مسکری حرام است.

امام موسی کاظم (ع) فرمود: هرکس سه چیز را بر سه چیز مسلط کند به نابودی عقل خود کمک کرده است :

1- کسی که نور اندیشه خود را با آرزوی دراز تاریک کند.

2- کسی که رهاورد حکمتش رابا گفتار بیهوده اش محو و زایل سازد.

3- آنکه نور پنداموزی را  با خواهش های نفسانی خویش خاموش کند. 


                     برگرفته از کتاب مفاتیح الحیات

  • میم.اعشا
هوالطیف

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

 هرکسی نغمه خود خواند واز صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد...


تورامن چشم دراهم...

یاعلی
  • میم.اعشا