سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل تنگی ها» ثبت شده است

سلام بر احوال و روزهای  مهمانی . سلام بر مولای زمان مان.

وسلام بر خدایی که همین نزدیکی است...

باری همه چیز از همین نزدیکی شروع شد... آنقدر نزدیک که ندیدنت شد عادت!

گاهی نمی شود که نمی شود. گاهی به صد مجادله  ناجور می شود. گاهی سجده هایت طولانی و خیس ، گاهی دلت برای یک سجده خالی تنگ می شود.

گاهی می خوانی ونیستی ولی  به حق نفس بعضی ها که هستن تو نیز  هست می شوی ، گاهی نمی خوانی و نیستی و هیچکسی هم دور ورت نیست که به لطف نفس او تو نیز بود شوی... 

گاهی دلت یک ذره می شود ،آب می شود و زیر آفتاب 90 درجه تابستان تبخیر می شود و

آنگاه عطر کافور می پیچد...تازه میفهمی که تو خیلی وقت پیش مرده بودی و خبر نداشتی...

تو باران نمی شوی... وهل یرحم  الزائل الا الدائم؟ مولای من؟

راستی مولای من انت المعافی ،الجواد ، الرازق  و حواست هست انا المبتلی و البخیل و المرزوق ... و همه چی وهیچی؟

میان این همه این منم که هنوز متکبرم .

این است که میگویم تو باران نمی شوی... تو هنوز گیر خودت هستی...  مگسی لازمی... لازمی تا حالت را جا بیارد!!!

تو باران نمی شوی...

  • میم.اعشا

چیز یک:

روز مادر آمد ... دلم میخاست یک پست بگذارم واز مادر حرف بزنم.

نشد. لیاقت نبود. 

فقط همینو بگم که وقتی به آخر میرسی، خسته میشوی و دراز به دراز بر روی حاشیه راه دراز میکشی...

فقط دلت یکی را میخواهد؛ یکی که سر بر زانویش بگذاری ... آن وقت دلت میخواهد آرام بگیری و با خیال راحت بخوابی... مادر تنها کس است.

روز مادر رفت...


چیز دو:

روز استاد آمد.

واستاد... ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

                                                 جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز..

کسی که اگر باشد جای خالی هیچ کس را حس نخواهی کرد و وقتی که نباشد انگار هیچکس نیست. دلتنگ همه میشوی... و تو چه میدانی از نفس گرم استاد. از انگشتر در نجفش....

از مهربانی هایش که تو را بیشتر میترساند وبه گریه میاندازد تا شاد کند...

کسی که درد جای خالیش ، آتشت میزند.... امان از تشنگی... بر من ببار استاد...


چیز سه:

و روزهایی که از کار خسته شدم. از کم کاری ها... از از هم کاهیدن ها...

از نامردی و دیکتاتوری مدیران بی تقوا و لجباز و خودنما

از کمبود ها ... از نبودنها... از سکوت های اجباری...

از توهین وزیری که خودش خوب میداند که عیب کار در چیست!

ولی انگار نمیداند... 

و من دلخوشم به سرانجام دعاهای بی منت دوستان خدا...


چیز چهار...

دیشب... سوره حشر...

آقا یعنی میشود که بیایی؟

یا زینب ادرکنـــــــــــــــــی...


  • میم.اعشا

جمعه بگذرد وحتی خیال آمدن تو به ذهن ما نیاد...

راستش اصلا یادمان نباشی... تقصیر تو نیست... راستش تقصیر ماهم نیست...

شاید تقصیر فاصله وسردی آنست...

ظهر شد.اذان می گویند... ودعای فرج خوانده میشود...

آقا تحریم دارویی است؛ راضی شو که گاهی فقط برای سلامتی ات دعا کنیم!


عصر شد...دلمان گرفت... آقا مگر پرونده ام خیلی سنگین است؟

استادم میگفت اینکه غروب جمعه ،دلها میگیرد، به خاطر بررسی پرونده اعمال نیست(خیال بچگی ها) بلکه چون در ذات جمعه متعلق به صاحب زمان است.چون جمعه میخواهد که دل تو بگیرد. چون در جمعه آقا، با آقا نبودی!


آقا دعا کنم؟

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...

کاش که همسایه ی ما می شدی!...


آقا بگویمت؟  

   هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
   تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...


آقا دعایم میکنی؟

...


آقا شعری بخوانمت از محروم قیصر؟

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری‌ست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم
باشد برای روز مبادا

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می‌داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

هر روز بی تو
روز مباداست.


آقـــــــــــا فقط بیـــــــــــــــــــا...

  • میم.اعشا

هر چیز که خدا بخواهد


این دل شکستگی بهانه ای شد برای فهم بی وفایی دنیا، برای درک نابودن ونماندن دیگری

و بودن وماندن همیشگی تو...

برای تنها شدن وفقط برای تو شدن...

شاید ... شاید لازم بود پشتم اینطور ناگهان خالی شود تا بفهمم جای پایم سست است وبه هیچ تکیه زدم.

شاید لازم بود اینگونه به ناحق چوب خیانت کسی را بخورم که هنوز هم دوستش دارم ...

شاید لازم بود بازنده میدان شوم... بازنده بمانم...

تا دعا هایم شکل بگیرند و رنگ عوض کنند...


اما بنظرم دیگر لازم نبود رسوایم کنی...لازم نبود دلم را بسوزانی...

میدانی به همان جرمی که ب ناحق حکم دادی ،محکوم شدم؟ مبتلاشدم؟

باری... من سرپا احساس بودم که به جفایی خط خوردم و از پله نردبام افتادم...

... خوش بحالت تو هنوز بالایی وبالاتر می روی...

لطفا به حق احساس ساده من که مرد ، دعایم کن که به پای نردبام برگردم...

راستش دیگر من سراپا ترسم...

ومی ترسم... ومی ترسم...


اما براستی ناگهان چقدر زود دیر میشود...


شاید مثل دو خط متقاطع... دلم برای آن نقطه صمیمی که هم وصال بود وهم فراق تنگ شده...


دلم برای آن نقطه ، تاب ، نان ، شال ،پلاک و قرار پنجشنبه ها تنگ شده...

دلم برای دیدار ناگهانی غروب جمعه ها ، تن ماهی، انگور ، دست خط زشتت والبته قرار روز فردا تنگ شده است...


جدایی چون دو رود...


شاید این اتفاق بهتر است ...!

" دل من شاید آن قطاریست که به مقصد خدا می رود "


  • میم.اعشا

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داریی! کو دل پرطاقتی؟


                      شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

                      شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی


روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

           

           بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد

             باغبان دیگر به فروردین  ندارد رغبتی


  • میم.اعشا