چیز یک:
روز مادر آمد ... دلم میخاست یک پست بگذارم واز مادر حرف بزنم.
نشد. لیاقت نبود.
فقط همینو بگم که وقتی به آخر میرسی، خسته میشوی و دراز به دراز بر روی حاشیه راه دراز میکشی...
فقط دلت یکی را میخواهد؛ یکی که سر بر زانویش بگذاری ... آن وقت دلت میخواهد آرام بگیری و با خیال راحت بخوابی... مادر تنها کس است.
روز مادر رفت...
چیز دو:
روز استاد آمد.
واستاد... ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز..
کسی که اگر باشد جای خالی هیچ کس را حس نخواهی کرد و وقتی که نباشد انگار هیچکس نیست. دلتنگ همه میشوی... و تو چه میدانی از نفس گرم استاد. از انگشتر در نجفش....
از مهربانی هایش که تو را بیشتر میترساند وبه گریه میاندازد تا شاد کند...
کسی که درد جای خالیش ، آتشت میزند.... امان از تشنگی... بر من ببار استاد...
چیز سه:
و روزهایی که از کار خسته شدم. از کم کاری ها... از از هم کاهیدن ها...
از نامردی و دیکتاتوری مدیران بی تقوا و لجباز و خودنما
از کمبود ها ... از نبودنها... از سکوت های اجباری...
از توهین وزیری که خودش خوب میداند که عیب کار در چیست!
ولی انگار نمیداند...
و من دلخوشم به سرانجام دعاهای بی منت دوستان خدا...
چیز چهار...
دیشب... سوره حشر...
آقا یعنی میشود که بیایی؟
یا زینب ادرکنـــــــــــــــــی...