8 اسفند 67
همه بهت تبریک میگن... رفقا پیامک های طولانی و پرزرق وبرق تبریک میفرستند... نزدیکان هدیه هم میدهند... بعضی ها هم به زور یا بی زور شیرینی ازت میگیرن...مامانت قربون صدقه ات میره و کمی غصه میخوره که روز به روز داری آب میری...
اما خودت! اصلن تو باغ نیستی...! تو خودتی...شایدم نیستی!
حتی دمغی که که یک سال بزرگتر شدی و لی هنوز اندر خم یک عالمه کوچه پس کوچه ای...
آخه که چی؟
به دنیا اومدی که اومدی! مثلا چه هنری کردی؟ کجای کاری؟ چی گیرت اومده؟ هیچی...
امیدوارم به نیهلیست بودن متهم نشم ولی ترجیح میدم در زاد روزم بشینم یک گوشه و فقط فکر کنم به آنچه که گذشت...
روز وشب میگذره ، عین خیال مان نیست که حساب کتابی در پیشه ! نه مراقبه ای، محاسبه ای.مشارطه ای.. هیچی! حداقل یک روز رو بزاریم واسه حسابرسی...! هان؟!
اما حیف... حیف صبح تا شب شیفت باشی و کلی جیبت خالی بشه واسه روزی که مطمئنی فقط وفقط برای خودت اهمیت داره وآخرشم نفهمی تولدت چطور گذشت...
بزار چند سال دیگه که پیرتر شدیم نه خودمون روز تولدمون یادمونه نه دیگران!
اما خداییش با وجود همه این حرفا ، کافیه دور و وری هات، تولدتو فراموش کنن!
کلی دلخور میشی ! میری تو خودت که هیچکس منو دوست نداره!!!
بگذریم...
ومن هنوز منتظرم قاصدک تولدمو تبریک بگه...
مرا کیفیت چشم تو کافیست...
امضا : سالار8
- ۹۱/۱۲/۰۸