سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

من دو.

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ق.ظ


 حال همیشگی را دارم. ضعف و بی حسی... گرسنگی هم بدجور بهم فشار آورده. از دیروز که اینجام چیزی نخوردم. شاید قرار بوده این سرم ها سیرم کنند ولی خوب مطمئنا این کار را نکردند.
دوباره صدای سلام دخترک پرستار را میشنوم. طرف انگار مرض سلام کردن داره . شاید هم بیکاره که مدام میاد و سلام میکنه. چند دقیقه ای به دست هایش که به مانیتور بالای سرم ور میروند ، خیره می شوم. دست های کشیده و کوچکی دارد. حس خوبی به او دارم. انگار هر وقت بالای سرم می اید ضعف از بدنم جدا میشود.
تو هم این فکرهایم که پرستار پرده را کنار میکشد و به سمت تخت کناری میرود.یک لحظه نور توی چشمانم میزند.چشمانم را سریع بسته و باز میکنم. تازه فهمیدم که آن چیزی که فکر میکردم دیوار سبزرنگ بوده ،یک پنجره بوده است و ازاین بابت احساس شعف میکنم.
می خواهم بخندم که انگاری یک لقمه بزرگ نان وپنیر خورده باشم وبعد یک لیوان آب رویش سر بکشم ، راه گلویم باز میشود. انگار یک بغض چندین ساله را ترکانده باشم.
 نمیدونم یکهو چم شده ، سردم نیست ولی میلرزم.  صدای پاهای پرستار و فریادش خلوتم را بهم میزند. نگرانشم. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟
 دلم میخواهد بفهمم چی شده.چند لحظه ای میگذرد و مرد قد بلندی که حتما او هم پرستار است، می آید بالای سرم. بع ب
 ناگهان سرم را به طرف چپ میچرخاند.این کارش را دوست ندارم. اجازه نگرفتنش به کنار، تازه داشتم از دیدن آسمان لذت می بردم. دلم میخواهد سرش داد بزنم.اما ترس اجازه نمیدهد.ناتوان تر از آن هستم که لب هایم را تکان بدهم...
سعی میکنم سرم را دوباره به سمت پنجره برگردانم ولی توان این کار را ندارم. حتی نمیتوانم پلک بزنم... در همین حال بیمار تخت کناری که تا چند لحظه پیش اینهو منگول ها به من زل زده بود ،به زور دخترش ،از اتاق خارج می شود. 
 صدای پیجر بیمارستان را میشنوم.کد 99  با پست سی سی یو!!! اینبار صدای پیجر کشش همیشگی را ندارد. حتما اتفاقی افتاده.
حالا نگاهم به در اتاق منتهی میشود. چندتایی مرد و زن با لباس های سفید و آبی وارد اتاق می شوند. پیرمرد خدمات که فقط روز اول دیدمش یک کمد را با خود به اتاق می آورد و در را پشتش می بندد. همه بالای سر من جمع شده اند. چشم می چرخانم. بی اراده دنبال کسی می گردم. دخترک پرستار را که میبینم احساس امنیت میکنم. چند لحظه بعد دیگر نمی بینمش ولی صدای نفس هایش را همچنان میشنوم. با جثه ریز و لاغرش خیلی زرنگه .،،شاید اگر دختر داشتم ، الان همین شکلی بود.
مرد درشت هیکلی که بنظرم نگهبانه پشت پنجره درب اتاق ایستاده.زنی که لباس آبی داره میاید بالای سرم. وسرم را رو به سقف بر می گرداند.دلم میخاهد سرم را بچرخاند سمت پنجره.کاش میتوانستم بهش بگویم.
یک لحظه احساس خفگی شدیدی بهم دست میدهد.یک چیزی شبیه لوله،  وارد گلویم شد. حتما یک مدل سوزنه ،نمیدونم ...
هر چی بود الان بهتر نفس میکشم. همان مرد قد بلند که از دیدن پنجره محرومم کرده بود کنار شکمم می ایستدو با دستاش روی سینه ام فشار میدهد . هر از گاهی درون قفسه سینه ام ،احساس درد شدیدی میکنم.
 با وجودی که به شدت احساس گرما می کنم هنوز می لرزم. اصلا متوجه نمی شوم چرا یکهو اینهمه پرستار بالای سرم آمده اند. سینه ام درد میکند. دردش شبیه  همان دردی است که در پنج سالگی  وقتی از پشت بام افتادم ودستم شکست احساس کردم.
صدای نفس های پرستارم خیلی تندتر شده است...از دیروز فقط همین دخترک با آن دوست چشم آبی اش بهم سر میزدند. اما حالا اینجا پر است از آدم...
صدای ممتدی از مانیتور بالای سرم میشنوم. صدای پرستارها باهم قاطی شده است. نمیفهم چندتایی باهم چه چیزی  می گویند. بالاخره میتونم صدای پرستار مردی که هنوز داشت روی سینه ام فشار می آورد را تشخیص بدهم.
صدای بلندش را می شنوم که به همه دستور میدهد از کنار تختم دور شوند . حتما می خواهد دوباره سرم را به سمت پنجره بچرخاند. اما نه ، نمیدانم چطور شد که انگار روی شکمم اتو گذاشته باشند، ،احساس سوختگی میکنم. تکان بدی میخورم . چندباری این تکان وحس سوختگی تکرار می شود. انگار دارن شکنجه ام می دهند. اینطور نمیشود. دلم می خواهد سرشان داد بکشم اما بیش از قبل احساس ناتوانی و درد میکنم. در اتاق باز شده... این را از سرمایی که یکهو تنم را لرزاند می فهمم. نمیدونم همه ساکت شدند یا من دیگر صدایی نمی شنوم. حتی صدای نفس های دخترک پرستار را...
همون نوری که چند دقیقه قبل چشمانم را زده بود همه جا را گرفته است. سایه ای به سمت چشمهایم می آیند و آنها را  می بندند.
همه چیز در حد یک لحظه گذشت. همان لحظه ای که گلویم سبک شد .




                                                      

  • میم.اعشا

نظرات  (۵)

  • سید مهدی موسوی
  • سلام
    اگر از تداخل بسیار کوچک لحن گفتاری و نوشتاری در بعضی از جملات چشم پوشی کنیم، باید بگم که خیلی خوب بود.
    فقط یه سوال؛ چرا این روزا همه به مرگ فکر می کنند؟

    سلام

    خدابیامرزدش!

    کاش وقتی مردم (زمان احتضار خودم را میگم) کسی بهم شوک ندهد.

  • نازنین روانبخش
  • ههمه چیز در حد یک لحظه گذشت. همان لحظه ای که گلویم سبک شد

    ای جانه دلم

    دلم گرفت اباجی ، با این حال بسیار خوب تصویر سازی شده بود

    چند تا از داستان ها رو خوندم! من یک، من دو، من سه!
    این به نظرم از همه بهتر بود... فضاسازی ها... سر و ته داستان!
    به نظرم نوشته هاتون از نظر نوع کلمات و جملات خیلی خوبه،اما از نظر داستان(قصه!) من این رو بیشتر پسندیدم...
    اما یه چیزی که به نظرم خیلی مهمه، هدف از داستانه. یعنی داستان رو فقط برای سرگرمی خواننده ننویسین. باید بتونین روی خواننده تاثیر بذارین. روی افکارش، رفتارش، حتی عقایدش!
    اینطور که من فهمیدم، آدم مذهبی هستین، مثلا میتونید این کارو بکنید: یه حدیث بخونید، و سعی کنید با مفهوم اون حدیث رو با یه داستان منتقل کنید... و البته هزارتا کار دیگه...
    ببخشید پرحرفی کردم...!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی