زیر آسمون این شهر (1)
يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ
فروشنده همه رنگی را برای انتخاب روی میز گذاشته الا سیاه. میخاهم بگویم من چتر سیاه میخاهم که انگار دل به دل راه داشته باشد فروشنده همزمان با گفتن البته مشکی اش را هم داریم چتر را بمن میدهد.
اما بنظر من دلها به هم راهی ندارند.البته شاید گاهی ذهن ها باهم تله پاتی داشته باشندولی دل نه. باور کن ندارند.
راستش خیلی دلم میخاست دلم به دلت راه داشت تا مردانه داد میزدم ومیگفتم؛دوستت دارم ومن نمیترسم.
ولی خوب به اندازه همین دوست داشتن و نترسیدن،میترسم که از دست بدهم.عزیزانی را که همیشه حسرت داشتن شان را کشیده ام را ازدست بدهم!باری،ما همه داریم از دست میرویم.
دقت کرده ای؟!,جدیدا خیلی بی طاقت ودل نازک شده ای...اگر بیشتر هم دقت کنی میبینی که من هم بی طاقت شدم واین از سر پیری است. پیر شده ام، پیرتر میشوم و از دست میروم.
یادته؟! آن روزی که استاد دعا کرد الهی به پای هم پیر شوید؟!
ما تمام راه را به جمله استاد خندیدیم و باور نکردیم که به دست هم زود پیر میشویم ولی به پای هم نه!
آن شبی بود که ترشی هفت میوه انداختیم. به گمانم همان شب هم خاطره هایمان را در سرکه خواباندیم...
- ۹۲/۰۹/۰۳