ماییم ونوای بی نوایی ، بسم الله اگر حریف مایی
رفتن به نمایشگاه مطبوعات یکی از شیرین ترین خاطره های زمان دانشجویی ام بود. همان جا با بیست هزار تومن بنی که داشتم اشتراک شش ماهه نشریه همشهری جوان را گرفتم. بابت این کار کلی انگیزه داشتم. همه انگیزه ها یک طرف ، ذوق صفحه بسم الله ها یک طرف...
هر هفته صفحه بسم الله را جدا میکردم و دریک پوشه می گذاشتم.
یکی از فانتزی هایش این بود که عاشق جمع کردن فولدر و پوشه و پکیج بود. من هم عاشق فانتزی های او بودم. قاصدک های کوچکی که درپایان نامه ها یا حرف های دلی اش می کشید و...
کتاب خواندن اش را بیشتر از همه دوست داشتم. سرش از ما شلوغ تر بود و خیلی دیر کتابی را تمام می کرد. ماهم مدام به رخش می کشیدیم. فانتزی هایش را خیلی دوست داشتم.
لحظه دیدار فرا رسید و صفحه بسم الله هایی را که جمع کرده بودم به او هدیه کردم.چندتا هم قاصدک واقعی که از امپراطوری قاصدک ها (روستامون:جاسب) چیده بودم کنارش گذاشتم. بابت این هدیه کلی ذوق کرده بودم. دلم میخواست یکی هم بمن ازاین هدیه ها بده...یک هدیه بی نظیر بود. البته به گمان من شاید...
او با همان قاصدک ها رفت که رفت و ما ماندیم و نوای بی نوایی...
- ۹۲/۰۹/۱۹