داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.
باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...
بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...
...
درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.
کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز چند ساله ام را زیر سوال برده.
باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.
اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام.
سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.
خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.
پراید سفید رنگ را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.
میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...
مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...
لگد اول را که توی شکمم می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم.
خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...
همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.
حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.
دیگر نای ناله کردن ندارم.
حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.
عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...
آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.
خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.
اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...
با وجود سرفه های پشت سرهم باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.
مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...
احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.