سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است


جمعیت نسبت به هفته قبل کمتر شده . بااین حال سرو صدای سه چهار نفر هم برای بهم زدن تمرکزم  کافیست. هر چقدر فکر میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم که دخترک را کجا دیده ام. بدون اینکه حرفی بزند و حرفی بزنم ، صحفه اول کتابم را باز کرد و من هم مثل همیشه جمله معروفم را نوشتم وامضا زدم. لبخند زنان کتاب را برداشت و به آرامی تشکر کرد.
نفر بعد پسرک لاغراندامی بود که یک ریز حرف میزد. حتی وراجی پسرک هم نتوانست مرا از فکر دخترک بیرون بیاورد.
تو را من چشم در راهم...تو را من چشم در راهم...کتاب ها را یکی پس از دیگری امضا میزدم وبا لبخندی ملیح آنرا به طرف مقابل هدیه میدادم.
نه که از این کار بدم بیاید نه اتفاقا شیرین ترین لحظه کارم همین لحظه هاست ولی خوب مطمئنم نصف این آدم ها معنی داستان و رمان را هم نمیدانند چه برسد طرفدار نویسنده نه چندان معروفی مثل من باشند .
  • میم.اعشا


تا بچه هستی وقتی میخوری زمین ، زخمی میشی ، همه میگن بزرگ میشی یادت میره. مرد میشی یادت میره.

بزرگ شدیم، بچگی یادمون رفت.اما کاش الانم یکی بود که وقتی میخوردیم زمین بلندمون میکرد ،نازمون میکرد و بعد میگفت بزرگ میشی یادت میره.


بزرگی م آرزوست...

  • میم.اعشا



           تار پود هستی ام بر باد رفت، اما نرفت

                         عاشقی ها از دلم ، دیوانگی ها از سرم



  • میم.اعشا


رفتن به نمایشگاه مطبوعات یکی از شیرین ترین خاطره های زمان دانشجویی ام بود. همان جا با بیست هزار تومن بنی که داشتم اشتراک شش ماهه نشریه همشهری جوان را گرفتم. بابت این کار کلی انگیزه داشتم. همه انگیزه ها یک طرف ، ذوق صفحه بسم الله ها یک طرف...

هر هفته صفحه بسم الله را جدا میکردم و دریک پوشه می گذاشتم.

یکی از فانتزی هایش این بود که عاشق جمع کردن فولدر و پوشه و پکیج بود. من هم عاشق فانتزی های او بودم. قاصدک های کوچکی که درپایان نامه ها یا حرف های دلی اش می کشید و...

کتاب خواندن اش را بیشتر از همه دوست داشتم. سرش از ما شلوغ تر بود و خیلی دیر کتابی را تمام می کرد. ماهم مدام به رخش می کشیدیم. فانتزی هایش را خیلی دوست داشتم.

لحظه دیدار فرا رسید و صفحه بسم الله هایی را که جمع کرده بودم به او هدیه کردم.چندتا هم قاصدک واقعی که از امپراطوری قاصدک ها (روستامون:جاسب) چیده بودم کنارش گذاشتم.  بابت این هدیه کلی ذوق کرده بودم.  دلم میخواست یکی هم بمن ازاین هدیه ها بده...یک هدیه بی نظیر بود. البته به گمان من شاید...

او  با همان قاصدک ها رفت که رفت و ما ماندیم و نوای بی نوایی...


  • میم.اعشا
شرح این پست طولانیست...

شفیعی کدکنی شعری دارد که گویی انگار برای حال من گفته؛
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن ، پیوسته می کاهم؟
زانکه براین پرده تاریک،این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم ، نمی بینم          آنچه می بینم ،نمی خواهم...

مگر نگفتی
زمین تهی است ز رندان؟
همین تویی تنها...
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان بنام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی...(
شفیعی کدکنی)

جایی در کویر شریعتی خواندم؛ دل های بزرگ واحساس های بلند ، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شورانگیز است...

حرفهایش در گوشم میپیچد:   نه کسی باش که به میعاد آمده ای!
                                          خسی شو که به میقات آمده ای...


فردا میخوام برم سفر، راهیان نور... اولین باری که رفتم پشت کنکوری بودم، تو عید بود، همه داشتن به توپ درس می خوندن ولی من اصلا برام مهم نبود. مطمئنم اگر دانشگاه قبول شدم، اگر پرستاری قبول شدم ، بخاطر اون سفر بوده.
دومین بار با دانشگاه رفتم. خیلی باحال بود. سفری با رفقا...

ما ولیلی همسفر بودیم اندر راه عشق

                                او به مقصدها رسید وما هنوز در راه عشق                              


و سفر سوم فرداست... حالا قراره به عنوان یک پرستار برم سفر...امیدوارم طلائیه هم بریم. اندر حکایت این سفر حرف زیاد دارم ولی بیخیال...

اصل مطلب اینه که فکر کنم به یه سفر اساسی دیگه نیاز دارم. همین  الان که وقته غروبه ، درحالیکه صدای آهنگ مورد علاقه ام رو میشنوم، الان که حسابی توپم پره و بداخلاقم، الان که نمیدونم چون روز تولد کسی که قبلا بینهایت دوستش داشتم ولی مجبورم الان بهمون اندازه  ازش متنفر باشم حالم بده یا ...
خلاصه همین الان که یه حالیم که مجبورم اراجیفی رو بنویسم که هیچکس نمیفهمه،
 دلم میخاد به اون سفر فکر کنم.
تاحالا انقدر به حج فکر نکرده بودم. اصلا تو باغش نبودم. درسته که عاشق رفتن به کربلا یا ... بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از تک تک سلول های دلم ،دلم بخاد برم خونه خدا....

کعبه نقطه عشق است و تویک نقطه پرگاری دراین دایره سرگردان!
من به عرفات و مشعر و منی نیاز دارم ، تا عاقل شوم، بفهمم وبعد عاشق شوم وایمان بیاورم.

عشق رازی است مقدس
                      رازی که برای عاشقان ناگفته می ماند
وبرای آنان کعه عاشق نیستند لطیفه ای است سرد وبی روح!( جبران خلیل جبران)

دلم میخاست ایمان می آوردم که " من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"


امروز چندتا داستان نوشتم داستان هایی که سرگردانند. ادامه داستان من ها رو ...
شهری که معتاد بود ، معتادی که آسمانش را تنگ در آغوش گرفته بود.
 آسمانی که آبی نبود. آبی که سیراب نمیکرد.
عقلی که تنگ شده بود. تنهایی که دگرکشی کرده بود...
خلاصه ازاین دست داستان ها...
آیا مخاطب خاص من ، حداقل تو مرا میفهمی؟



 

  • میم.اعشا

هوا مه آلود است. برای خرید چتر آنقدر شوق دارم که در اولین مغازه کار خریدم را انجام میدهم.
فروشنده همه رنگی را برای انتخاب روی میز گذاشته الا سیاه. میخاهم بگویم من چتر سیاه میخاهم که انگار دل به دل راه داشته باشد فروشنده همزمان با گفتن البته مشکی اش را هم داریم چتر را بمن میدهد.
اما بنظر من دلها به هم راهی ندارند.البته شاید گاهی ذهن ها باهم تله پاتی داشته باشندولی دل نه. باور کن ندارند.
راستش خیلی دلم میخاست دلم به دلت راه داشت تا مردانه داد میزدم ومیگفتم؛دوستت دارم ومن نمیترسم.
ولی خوب به اندازه همین دوست داشتن و نترسیدن،میترسم که از دست بدهم.عزیزانی را که همیشه حسرت داشتن شان را کشیده ام را ازدست بدهم!باری،ما همه داریم از دست میرویم. 
دقت کرده ای؟!,جدیدا خیلی بی طاقت ودل نازک شده ای...اگر بیشتر هم دقت کنی میبینی که من هم بی طاقت شدم واین از سر پیری است. پیر شده ام، پیرتر  میشوم و از دست میروم.
یادته؟! آن روزی که استاد دعا کرد الهی به پای هم پیر شوید؟!
ما تمام راه را به جمله استاد خندیدیم و باور نکردیم که به دست هم زود پیر میشویم ولی به پای هم نه!
آن شبی بود که ترشی هفت میوه انداختیم. به گمانم همان شب هم خاطره هایمان را در سرکه خواباندیم...

  • میم.اعشا