سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

۴ مطلب با موضوع «خط خطی های داستان نمای من» ثبت شده است


جمعیت نسبت به هفته قبل کمتر شده . بااین حال سرو صدای سه چهار نفر هم برای بهم زدن تمرکزم  کافیست. هر چقدر فکر میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم که دخترک را کجا دیده ام. بدون اینکه حرفی بزند و حرفی بزنم ، صحفه اول کتابم را باز کرد و من هم مثل همیشه جمله معروفم را نوشتم وامضا زدم. لبخند زنان کتاب را برداشت و به آرامی تشکر کرد.
نفر بعد پسرک لاغراندامی بود که یک ریز حرف میزد. حتی وراجی پسرک هم نتوانست مرا از فکر دخترک بیرون بیاورد.
تو را من چشم در راهم...تو را من چشم در راهم...کتاب ها را یکی پس از دیگری امضا میزدم وبا لبخندی ملیح آنرا به طرف مقابل هدیه میدادم.
نه که از این کار بدم بیاید نه اتفاقا شیرین ترین لحظه کارم همین لحظه هاست ولی خوب مطمئنم نصف این آدم ها معنی داستان و رمان را هم نمیدانند چه برسد طرفدار نویسنده نه چندان معروفی مثل من باشند .
  • میم.اعشا
گردش یک روز ابری

این مطلب قابل ارتقا ست.


آسانسور مثل همیشه،با تاخیر می آید . شلوغ و پر از آدم های غریبه وآشنا...
خودم را هرطوری شده جا میدهم و بعد به گوشه ای تکیه میزنم.آخرین نفر پیاده میشوم.
کاردکس خلوت است و این یعنی به سرویس نرسیدم.
کارتم را با آرامش خاصی میزنم.نمیدانم چرا ازاینکه از سرویس جامانده ام،ناراحت نیستم.
عطر باران همه جا پیچیده...
نا خودآگاه وارد پارک کنار بیمارستان می شوم.روی نیمکت همیشگی می نشینم و هنسفری هزار گره خورده ام را از کیفم در می آورم.با خود فکر میکنم صبح جمعه ای چه چیزی گوش دهم که به زمین وآسمان برنخورد.
بیخیال دنیا میشوم و موسیقی مورد علاقه ام را روی گزینه تکرار میگذارم.
پسرکی لاغر مردنی روی نیمکت روبه رویی مینشیند.بی اختیار توجه ام به پاکت نوشیدنی اش که بالذت خاصی می نوشد جلب میشود. بله پاکت سیگار است،یعنی شبیه سیگار است!

هنوز تو فکر پاکت شیر سیگار شکلم که وارد سوپر مارکت میشوم. آه همه چیزاینجا سیگار شکل است...گیج میزنم.
پفک،کیک،نوشابه ،ظرف ماست. همه چیز یا شبیه پاکت سیگارند یا خود سیگار..                     البته از هرچیزی غیر سیگاریش هم پیدا میشود. اما کم.
گیجم. خیابان را بی هدف گز میکنم. پیرمردی که گونی برنج سیگار شکل را حمل ونقل میکند.
زن جوانی که چندتا سیگار در پلاستیک اش دارد. والبته کودکی که آبنبات سیگاری شکلش را لیس میزند.
سوار اولین اتوبوس ای که در ایستگاه می ایستد می شوم. مقصدش را نمیدانم ونمیپرسم.
بوی عطر سیگار همه جا پیچیده. کنار زن میانسالی می نشینم.
بدون هیچ حرف اضافه ای ازاو میپرسم اینجا چه خبر است؟
زن با چشمان گرد شده اش به ن زل میزند و می گوید:خبر ؟ هیچ خبری. چطور مگه؟

خودم لرزش صدایم را حس می کنم. میپرسم همه چیز اینجا شبیه سیگار شده است.
هنوز حرفم تمام نشده که زن با نیش خندی می گوید : آهان ، از پشت کوه آمده ای.
خوب طرح ترک سیگار است دیگر.
طرح ترک سیگار؟
زن می گوید بله وبعد با چهره از خود مچکری ادامه میدهد.
این طرح کمک میکند آدمهای سیگاری کم کم سیگار را کنار بگذارند و
به جایش چیزهای شبیه سیگار که سالم است بخورند.
میپرم وسط حرفش ومی پرسم . اما آدمهای غیر سیگاری مثل بچه ها چی؟
من دست آنها هم چیز سیگاری دیدم. زن می گوید :خوب برای آنان هم به منزله آشنایی است.
اینکه سیگار چیز خوبی نیست... ولی خوب میدانی یواش یواش می فهمند...

ادامه دارد...

  • میم.اعشا


 حال همیشگی را دارم. ضعف و بی حسی... گرسنگی هم بدجور بهم فشار آورده. از دیروز که اینجام چیزی نخوردم. شاید قرار بوده این سرم ها سیرم کنند ولی خوب مطمئنا این کار را نکردند.
دوباره صدای سلام دخترک پرستار را میشنوم. طرف انگار مرض سلام کردن داره . شاید هم بیکاره که مدام میاد و سلام میکنه. چند دقیقه ای به دست هایش که به مانیتور بالای سرم ور میروند ، خیره می شوم. دست های کشیده و کوچکی دارد. حس خوبی به او دارم. انگار هر وقت بالای سرم می اید ضعف از بدنم جدا میشود.
تو هم این فکرهایم که پرستار پرده را کنار میکشد و به سمت تخت کناری میرود.یک لحظه نور توی چشمانم میزند.چشمانم را سریع بسته و باز میکنم. تازه فهمیدم که آن چیزی که فکر میکردم دیوار سبزرنگ بوده ،یک پنجره بوده است و ازاین بابت احساس شعف میکنم.
می خواهم بخندم که انگاری یک لقمه بزرگ نان وپنیر خورده باشم وبعد یک لیوان آب رویش سر بکشم ، راه گلویم باز میشود. انگار یک بغض چندین ساله را ترکانده باشم.
 نمیدونم یکهو چم شده ، سردم نیست ولی میلرزم.  صدای پاهای پرستار و فریادش خلوتم را بهم میزند. نگرانشم. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟
 دلم میخواهد بفهمم چی شده.چند لحظه ای میگذرد و مرد قد بلندی که حتما او هم پرستار است، می آید بالای سرم. بع ب
 ناگهان سرم را به طرف چپ میچرخاند.این کارش را دوست ندارم. اجازه نگرفتنش به کنار، تازه داشتم از دیدن آسمان لذت می بردم. دلم میخواهد سرش داد بزنم.اما ترس اجازه نمیدهد.ناتوان تر از آن هستم که لب هایم را تکان بدهم...
سعی میکنم سرم را دوباره به سمت پنجره برگردانم ولی توان این کار را ندارم. حتی نمیتوانم پلک بزنم... در همین حال بیمار تخت کناری که تا چند لحظه پیش اینهو منگول ها به من زل زده بود ،به زور دخترش ،از اتاق خارج می شود. 
 صدای پیجر بیمارستان را میشنوم.کد 99  با پست سی سی یو!!! اینبار صدای پیجر کشش همیشگی را ندارد. حتما اتفاقی افتاده.
حالا نگاهم به در اتاق منتهی میشود. چندتایی مرد و زن با لباس های سفید و آبی وارد اتاق می شوند. پیرمرد خدمات که فقط روز اول دیدمش یک کمد را با خود به اتاق می آورد و در را پشتش می بندد. همه بالای سر من جمع شده اند. چشم می چرخانم. بی اراده دنبال کسی می گردم. دخترک پرستار را که میبینم احساس امنیت میکنم. چند لحظه بعد دیگر نمی بینمش ولی صدای نفس هایش را همچنان میشنوم. با جثه ریز و لاغرش خیلی زرنگه .،،شاید اگر دختر داشتم ، الان همین شکلی بود.
مرد درشت هیکلی که بنظرم نگهبانه پشت پنجره درب اتاق ایستاده.زنی که لباس آبی داره میاید بالای سرم. وسرم را رو به سقف بر می گرداند.دلم میخاهد سرم را بچرخاند سمت پنجره.کاش میتوانستم بهش بگویم.
یک لحظه احساس خفگی شدیدی بهم دست میدهد.یک چیزی شبیه لوله،  وارد گلویم شد. حتما یک مدل سوزنه ،نمیدونم ...
هر چی بود الان بهتر نفس میکشم. همان مرد قد بلند که از دیدن پنجره محرومم کرده بود کنار شکمم می ایستدو با دستاش روی سینه ام فشار میدهد . هر از گاهی درون قفسه سینه ام ،احساس درد شدیدی میکنم.
 با وجودی که به شدت احساس گرما می کنم هنوز می لرزم. اصلا متوجه نمی شوم چرا یکهو اینهمه پرستار بالای سرم آمده اند. سینه ام درد میکند. دردش شبیه  همان دردی است که در پنج سالگی  وقتی از پشت بام افتادم ودستم شکست احساس کردم.
صدای نفس های پرستارم خیلی تندتر شده است...از دیروز فقط همین دخترک با آن دوست چشم آبی اش بهم سر میزدند. اما حالا اینجا پر است از آدم...
صدای ممتدی از مانیتور بالای سرم میشنوم. صدای پرستارها باهم قاطی شده است. نمیفهم چندتایی باهم چه چیزی  می گویند. بالاخره میتونم صدای پرستار مردی که هنوز داشت روی سینه ام فشار می آورد را تشخیص بدهم.
صدای بلندش را می شنوم که به همه دستور میدهد از کنار تختم دور شوند . حتما می خواهد دوباره سرم را به سمت پنجره بچرخاند. اما نه ، نمیدانم چطور شد که انگار روی شکمم اتو گذاشته باشند، ،احساس سوختگی میکنم. تکان بدی میخورم . چندباری این تکان وحس سوختگی تکرار می شود. انگار دارن شکنجه ام می دهند. اینطور نمیشود. دلم می خواهد سرشان داد بکشم اما بیش از قبل احساس ناتوانی و درد میکنم. در اتاق باز شده... این را از سرمایی که یکهو تنم را لرزاند می فهمم. نمیدونم همه ساکت شدند یا من دیگر صدایی نمی شنوم. حتی صدای نفس های دخترک پرستار را...
همون نوری که چند دقیقه قبل چشمانم را زده بود همه جا را گرفته است. سایه ای به سمت چشمهایم می آیند و آنها را  می بندند.
همه چیز در حد یک لحظه گذشت. همان لحظه ای که گلویم سبک شد .




                                                      

  • میم.اعشا

داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.

باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...

بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...


...

درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.

کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز  چند ساله ام را زیر سوال برده.

باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.

اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام. 

سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.

خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.

پراید سفید رنگ  را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.

میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم  نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...

مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...

لگد اول را که توی شکمم  می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم. 

خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...

همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.

حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.


دیگر نای ناله کردن ندارم.

حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.

عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...

آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.

خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال  آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.

اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...

با وجود سرفه های پشت سرهم  باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.

مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...

احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.


  • میم.اعشا