سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها

قبلا اندر احوالات  اتاق خصوصی یا همان تخت شماره یک بخش مان صحبت کرده بودم.اتاقی که قصه اش با سایر اتاق ها فرق می کند .

اینبار برای بار چندم ،همسر یکی از پزشکان بخش ، در این اتاق بستری شده اند. البته نه به خاطر مشکل قلبی ...

خانم دکتر قصه ما سالهاست که از گردن به پایین قطع نخاع هستند وحرکتی ندارند.

امید ومحبتی که در چشمان او موج می زند همواره مرا خوش حال و سرزنده  می کند.

اما جدا از ایشان ، خود آقای دکتر هستند. نمی دونم، کاش می شد اسمشون رو ببرم.ایشون میون همه دکترای بخش مهربان و بااخلاق تر هستند. البته جسارت به سایر پزشکان نباشد ولی من اخلاق ایشان را خیلی بیشتر می پسندم.

اصل مطلب اینکه زندگی این دونفر سراسر درس محبت است.

این یعنی هنوز عشق در دنیا پیدا می شود...جریان دارد...

ما که تو زندگی خصوصی آدم ها نیستیم، پس شاید ظاهر رو ببینیم وقضاوت کنیم. بااین حال من حال آدمهایی را میپسندم که حتی از دور خوشحال و امیدوار نشان می دهند...


  • میم.اعشا

داستان زیر را هرکسی خواند گفت متوجه نشده...بعضیعها چندبار خوندن و البته با راهنمایی خودم متوجه شدن.

باخودم گفتم متن که روان است. مدل مطرح کردن شاید گنگ باشد که مطمئنا هست... خواستم بشینم یه مدل دیگه بنویسم...

بعد پشیمون شدم. من این داستان را اینگونه دوست دارم...


...

درست یک ماه می گذرد. شاید اگر برای اتمام کار مهلت تعیین می کردم حالا بعد از گذشت این همه وقت،نمی ترسیدم.

کیف پولم را زیر و رو می کنم. یک ماه آژانس سوار شدن ،پس انداز  چند ساله ام را زیر سوال برده.

باور نمی کردم تا اینقدر، ترسو باشم. تا سر کوچه صدبار خدا خدا می کنم و هر چند دقیقه سرم را بر می گردانم و پشت سرم را دیدی می اندازم.

اما هربار بیشتر می ترسم که نکند وقتی سرم را به جلو بر می گردانم ... آب دهنم را قورت می دهم و شروع می کنم به خواندن آیت الکرسی. چندبار برمی گردم واز اول شروع می کنم اما نمیتوانم جز چند عبارت ابتدایی، کامل آن را بخوانم. خیلی وقت است که دعا نخوانده ام. 

سر خیابان که میرسم بی اراده جلوی اولین ماشینی که رد می شود دست تکان می دهم. با صدای بوق وانتی که تا کله پراست به خودم می آیم.

خودم را عقب می کشم و به انتهای خیابان نگاه می کنم.

پراید سفید رنگ  را که می بینم بی اراده دست در جیبم می کنم. عقب گرد میکنم وبه پشت پاهایم نگاه می کنم. کیف پول را کجا انداختم، نمیدانم.

میان برگشتن و ماندن دو دل می مانم. مطمئنا هیچ کس مرا به خاطر خدا تا مقصدم  نمی رساند. با سرعت به سمت کوچه برمی گردم. احتمالا کیف را سر پیچ اول انداختم. نمیفهمم چطور به مرد میانسال تنه زدم . هنوز دارد فحش می دهد که من می رسم به پیچ اول ...

مشت اول را که میخورم سرم تاب می ورد و نقش زمین می شوم. با صدای که نه خنده است نه ناله می گویم نزن مرتیکه... نزن ... من...

لگد اول را که توی شکمم  می زند برق از چشمانم می پرد وبی اراده آنها را میبندم . پاهایم را درشکمم جمع می کنم. 

خودم را به سمت دیوار می کشم و سعی می کنم حرفی بزنم. تنها چیزی که می توانم ادا کنم این است که من ... که من... خودمم...

همه امیدم به این است که فقط برای چند ضربه آن هم منهای سر وکله قرار گذاشتیم. چند ثانیه ای که می گذرد، میفهمم که مرد ضارب اضافه بر قراردادی که بسته ایم ، عقده یک ماه انتظاری که کشیده را نیز خالی می کند.

حال خودم را نمی فهمم. چشمانم را باز میکنم و به چند قطره خونی که روی زمین ریخته خیره می شوم. مرد بی خیال شده و با دادن چند فحش رکیک با عجله فرار می کند.


دیگر نای ناله کردن ندارم.

حالا دیگر مطمئن شدم مردم برای پول هرکاری خواهند کرد. یاد روزی می افتم که پس از کلی گشتن توانستم این مرد را پیدا کنم.

عکس ونشانی را که به مرد می دادم، گفتم فقط بزنش... به خواهرم نگاه چپ کرده...

آنقدر محتاج پول بود که هیچ سوال اضافه ای نکرد.

خنده ام میگیرد. بیشتر بابت بی کسیم والبته اینکه تنها کاری که نکرده بودم همین بود.بااین حال  آنقدر جرم داشتم که بعداز مدت ها آشفتگی، همچین تنبیهی برای خودم جور کنم.

اما نمیدانستم درست یک ساعت بعد پشیمان می شوم. از بچگی جون دوست بودم. شاید بابت همین تصمیم گرفتم خودم را بزنم...

با وجود سرفه های پشت سرهم  باز هم نیشم باز است. جرات میکنم و سرم را از میان دستانم خارج میکنم.

مزه اشک هایم را حس می کنم. به انتهای کوچه نگاهی می اندازم ... سرم منگ است و چیزی نمی بینم جز سایه های مبهمی که به سمتم می آیند...

احساس پشیمانی دوباره به سراغم می آید.... احساسی که دیگر با خودش ترس ندارد... نفس هایم آرام تر می شود.


  • میم.اعشا


هیچ فصلی زیباتر از این پاییز نیست. فصلی برای عاشقی... هنوز از راه نرسیده دل آدمی رو زیرو رو میکنه...
گویی جان تازه می دهد.

                                                همه چی خوبه فقط دلتنگم! آخه هیچی مثل دلتنگی نیست...
                                                     تو بخندی.... همه چی خوبه...
                                                     تو که رفتی ورسیدی به بهار... هنوز اینجا سر کوه ها برفه...
                                                                           ....   مرد ویرون بشه خیلی حرفه!!!



* بالاخره اساب کشی کردیم رفتیم خونه جدید! یه  جای دور... این اطراف هنوز بیابونه و آدم کم یاب!
اینجا ازاین تیغ ها هست که تو بیابون رد میشه، گاهی رد میشه!
تازه گون هم پیدا میشه! البته طرف ما اینطوره. اونطرف تر که مثل شهر آباده! والبته پر از آسمون خراش!!!
خلاصه اینجا نون تازه خبری نیست.
حالا هر وقت بخام بیام تو شهر باید کلی تو راه باشم.از اینجا تا بیمارستان یک ساعت با سرویس خصوصی راهه! خدارو شکر سرویس هست وگرنه اخراجم رو شاخش بود! وای اگر از سرویس جا بمونم....

** سه ماهه دیگه طرحم تموم میشه... ارشد هم که متاستفانه دست کم گرفت مارو...
حالا باید بیافتم دنبال کار .از استخدامی که خبری نیست . موندم تو انتخاب بیمارستان واسه قراردادی!!! 
این نوعش و ندیده بودیم دیگه!

اما عجب دورانی داشت طرح.........
خوشحالم که بخش قلب کار کردم. خیلی به تریپم میومد . آی مخاطبان! دعا کنید ویژه کار شم اونم تو قلب!

*** میخام دوباره داستان نویسی رو شروع کنم. بصورت حرفه ای تر... شاید کار به جای باریک بکشه و مجبورم بشم برم تهران...
اون روزهای پاییزی را دوست دارم... دوست خواهم داشت...

و حرف آخر...
لیلای من کجاست رو که زیر ورو میکردم، دیدم زیاد بوده وقتایی که خداحافظی کردم وچند روز دیگه اش دست از پا دراز تر برگشتم.
الان که خوب نرفته بودم ولی یکم نبودم... هرچند داشتم مثل الیور توییس و کوزت خدابیامرز کار میکردم!
 (عجب بلاییه این اسباب کشی)

هدف متعالی من ؛
بسمه تعالی
 میخام به نوبه خودم نزارم راهی که معین ریئسی میرفت،  ناتموم بمونه...
میخام آخرم مثل آخر اون مرد بشه!
میخام  برم اما خوب وقشنگ...

                                     دلبسته ام به پاییز
                                                                شاید از سر مهر بیایی...


  • میم.اعشا


مدیریت یک وبلاگ حالا هرچقدر هم که شخصی وخصوصی باشد،با دل واحساس  خالی ،آن هم در زمانیکه هدفت کمرنگ شده باشد کار بی منطق و بیخودی است. 

باید هدف داشت. آن هم از نوع محکم وبا اراده اش...

یک چند وقتی نخواهم بود...کمی باید منزوی شد...به گوشه دنجی پناه برد و تنها شد.

باشد که اهل  شویم...


بعد نوشت؛

شهید رئیسی با رفتنش خیلی حرف ها زد. رفتنی که داغ بردل خیلی ها گذاشت.

بقول استادم انسان اگر می خواهد غم دنیا را هم بخورد ،بخورد،اشکالی ندارد  ولی  باید غمش ارزشمند باشد،موثر باشد...

گشتی زدم میان وب های دوستانش...شرمم گرفت؛

منزوی شدن،به گوشه دنجی پناه بردن، چه معنی می تواند داشته باشد جز یاس؟!. جز مردن پیش از نوبت؟!

باری...

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم            موجیم که آسودگی ما عدم ماست...

  • میم.اعشا



چرا به کوی محبت نمی‌بری مارا؟

چرا به گوشه ی چشمی نمی‌خری مارا؟

خدا کند به دلت مهر این غلام افتد

به رنگ سرخ "شـــهادت" در آوری ما را


  • میم.اعشا
اولین باره که با اینترنت گوشی مطلب میزارم وقتی مجبوری مجبوری دیگه...
پیام اومد...چندبار  ...دوستمون رو تخته بیمارستانه،،بیهوش..کمای عمیق
وای...هیچی از این سختر نیست خسته باشی ،دلت گرفته باشه و نتونی داد بکشی..
من درک میکنم ،دعا میکنم،ولی...کاری از دستم بر نمیاد...
این حرفا ...خیلی وقته نرفتم وب گردی...نرفتم ایمیل چک کنم،نرفتم ...یاد قیصر امین پور افتادم...راستی وقتی رفت فهمیدم کی بود...
ادم هیچوقت قدر داشته هاشو نمیدونه
از جمله سلامتی
دیروز یه بیمار داشتیم پانزده سالش بود
کاندید پیوند قلب...
سخته ادم نتونه بغضشو باز کنه...خفگی بد دردیه،خصوصا اگر دلیلش بغض باشه...
برای م.ر که امیدوارم خیلی زود سلامتیشو بدست بیاره..
راستی عجب سوال امتحانی مسخره ای....
جای خالی را پر کنید!
جای خالی را که پر نمیتوان کرد...
  • میم.اعشا


من به شب های قدر ایمان راسخ دارم.

من باور دارم که در این شبها تقدیر را مینویسی...


چه شورها پیوست

به این شکسته بیدار

با شکستن خواب...


می شود در این شبها واگذار نکنی؟

می شود رها نکنی؟

می شود ببخشی...

می شود  این بار کل مرا بنام خودت بنویسی؟



  • میم.اعشا

سلام بر احوال و روزهای  مهمانی . سلام بر مولای زمان مان.

وسلام بر خدایی که همین نزدیکی است...

باری همه چیز از همین نزدیکی شروع شد... آنقدر نزدیک که ندیدنت شد عادت!

گاهی نمی شود که نمی شود. گاهی به صد مجادله  ناجور می شود. گاهی سجده هایت طولانی و خیس ، گاهی دلت برای یک سجده خالی تنگ می شود.

گاهی می خوانی ونیستی ولی  به حق نفس بعضی ها که هستن تو نیز  هست می شوی ، گاهی نمی خوانی و نیستی و هیچکسی هم دور ورت نیست که به لطف نفس او تو نیز بود شوی... 

گاهی دلت یک ذره می شود ،آب می شود و زیر آفتاب 90 درجه تابستان تبخیر می شود و

آنگاه عطر کافور می پیچد...تازه میفهمی که تو خیلی وقت پیش مرده بودی و خبر نداشتی...

تو باران نمی شوی... وهل یرحم  الزائل الا الدائم؟ مولای من؟

راستی مولای من انت المعافی ،الجواد ، الرازق  و حواست هست انا المبتلی و البخیل و المرزوق ... و همه چی وهیچی؟

میان این همه این منم که هنوز متکبرم .

این است که میگویم تو باران نمی شوی... تو هنوز گیر خودت هستی...  مگسی لازمی... لازمی تا حالت را جا بیارد!!!

تو باران نمی شوی...

  • میم.اعشا


...

در ادبیات غریبی،هر صــــــد هـــــــزار آه...
می شود یک چــــــــاه...

...

  • میم.اعشا

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت


جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من

مثل فواره سرگریه به دامان نگرفت


دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت


هرچه در تجربه عشق سرم خورد به سنگ

هیچ کسی راه بر این رود خروشان نگرفت


مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است

قصه ای باتو شد آغاز که پایان نگرفت


ضد چهارمین کتاب فاضل نظری (یا  ابوالفضل ، همان همکلاسی شیطون استادم) شاعر جوان و دوست داشتنی معاصر می باشد.

شاید تصورش سخت باشد ولی او فارغ التحصیل کارشناسی معارف اسلامی از دانشگاه امام صادق و  دکترای رشته مدیریت تولید و عملیات از دانشگاه شهید بهشتی است.

هرچند شعرهایش بیشتر دلگیرم می کند ... ولی آنقدر دوستشان دارم که به هرکسی که بسیار دوست میدارم ، سه گانه اش را هدیه میدهم.

وحال ضد... با همه انتظاری که برای خواندنش کشیدم و همه احترامی که برای شاعرش قائلم، با همه اینها آنقدر معرکه نبود.

هنوز آن ها و گریه های امپراطورش بیشتر به دلم می نشیند.

اما خوب ... البته که زیبایی در سیرت اصل است... باشد که خوب بنگریم...



بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصوله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ...

  • میم.اعشا