تا بچه هستی وقتی میخوری زمین ، زخمی میشی ، همه میگن بزرگ میشی یادت میره. مرد میشی یادت میره.
بزرگ شدیم، بچگی یادمون رفت.اما کاش الانم یکی بود که وقتی میخوردیم زمین بلندمون میکرد ،نازمون میکرد و بعد میگفت بزرگ میشی یادت میره.
بزرگی م آرزوست...
تا بچه هستی وقتی میخوری زمین ، زخمی میشی ، همه میگن بزرگ میشی یادت میره. مرد میشی یادت میره.
بزرگ شدیم، بچگی یادمون رفت.اما کاش الانم یکی بود که وقتی میخوردیم زمین بلندمون میکرد ،نازمون میکرد و بعد میگفت بزرگ میشی یادت میره.
بزرگی م آرزوست...
رفتن به نمایشگاه مطبوعات یکی از شیرین ترین خاطره های زمان دانشجویی ام بود. همان جا با بیست هزار تومن بنی که داشتم اشتراک شش ماهه نشریه همشهری جوان را گرفتم. بابت این کار کلی انگیزه داشتم. همه انگیزه ها یک طرف ، ذوق صفحه بسم الله ها یک طرف...
هر هفته صفحه بسم الله را جدا میکردم و دریک پوشه می گذاشتم.
یکی از فانتزی هایش این بود که عاشق جمع کردن فولدر و پوشه و پکیج بود. من هم عاشق فانتزی های او بودم. قاصدک های کوچکی که درپایان نامه ها یا حرف های دلی اش می کشید و...
کتاب خواندن اش را بیشتر از همه دوست داشتم. سرش از ما شلوغ تر بود و خیلی دیر کتابی را تمام می کرد. ماهم مدام به رخش می کشیدیم. فانتزی هایش را خیلی دوست داشتم.
لحظه دیدار فرا رسید و صفحه بسم الله هایی را که جمع کرده بودم به او هدیه کردم.چندتا هم قاصدک واقعی که از امپراطوری قاصدک ها (روستامون:جاسب) چیده بودم کنارش گذاشتم. بابت این هدیه کلی ذوق کرده بودم. دلم میخواست یکی هم بمن ازاین هدیه ها بده...یک هدیه بی نظیر بود. البته به گمان من شاید...
او با همان قاصدک ها رفت که رفت و ما ماندیم و نوای بی نوایی...
ما ولیلی همسفر بودیم اندر راه عشق
او
به مقصدها رسید وما هنوز در راه عشق
این روزها پیامک های زیادی مبنی بر نزدیک شدن به محرم واسم میاد...72 روز... چهل روز...
هرکدوم یه جور از فرا رسیدن محرم خبر میدن. یکی میگه چهله ترک گناه بگیریم .یکی میگه زیارت عاشورا بخونیم... هرکدوم یجور دعوت میکنن و گویی هشدار میدهند که آهای آدمی، محرم داره فرا میرسه...
آماده ای؟!
آماده ای سفره پهن کنی و درست حسابی تحویل بگیری؟
ومن... من از اهالی دل نیستم. از آنها که حتی یادشان خوشحالت میکند. از آن بنده هایی که براستی بنده اند و رستگار...
ما از بدها هستیم که ضربدر های جلوی اسم مان ،سایه انداخته به روی تمامی بودنمان...
ما ثواب که نمی کنیم هیچ، با دست های خالی پر از چرک، سیاهه می زنیم به روی وجود خاکی زمین . باهمه اینها از سر حسادتی که به اهل دل می بریم دوباره زورکی به خودمان امیدی می دهیم...
گوشه تنگ دلم را آب وجارو میکنم. مثل همیشه چهل روز وکمتر دعای عهد نذر میکنم ...شال سیاهم را عطر میزنم ...
نمیدانم تا آن روزها زنده خواهم ماند؟ سرپایم؟ روبه راهم... نمیدانم...
با این حال نیت میکنم. دعا میکنم. آرزو میکنم...تا شاید این محرم منو هم نگاهی کنی...
تفالی که به حضرت حافظ بعد مدتها زدم... حوالی غروب خورشید ...
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم تا زنم آب در میکده یکبار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا سببی تا برم گوهرخود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش آن طرّه طرّار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر