سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

سجاده خاکـــــــــی

سبکبار باشید تا برسید...

مشخصات بلاگ
سجاده خاکـــــــــی



به باد حادثه بالم اگر شکست،چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها...

هم سایه ها


تا بچه هستی وقتی میخوری زمین ، زخمی میشی ، همه میگن بزرگ میشی یادت میره. مرد میشی یادت میره.

بزرگ شدیم، بچگی یادمون رفت.اما کاش الانم یکی بود که وقتی میخوردیم زمین بلندمون میکرد ،نازمون میکرد و بعد میگفت بزرگ میشی یادت میره.


بزرگی م آرزوست...

  • میم.اعشا



           تار پود هستی ام بر باد رفت، اما نرفت

                         عاشقی ها از دلم ، دیوانگی ها از سرم



  • میم.اعشا


رفتن به نمایشگاه مطبوعات یکی از شیرین ترین خاطره های زمان دانشجویی ام بود. همان جا با بیست هزار تومن بنی که داشتم اشتراک شش ماهه نشریه همشهری جوان را گرفتم. بابت این کار کلی انگیزه داشتم. همه انگیزه ها یک طرف ، ذوق صفحه بسم الله ها یک طرف...

هر هفته صفحه بسم الله را جدا میکردم و دریک پوشه می گذاشتم.

یکی از فانتزی هایش این بود که عاشق جمع کردن فولدر و پوشه و پکیج بود. من هم عاشق فانتزی های او بودم. قاصدک های کوچکی که درپایان نامه ها یا حرف های دلی اش می کشید و...

کتاب خواندن اش را بیشتر از همه دوست داشتم. سرش از ما شلوغ تر بود و خیلی دیر کتابی را تمام می کرد. ماهم مدام به رخش می کشیدیم. فانتزی هایش را خیلی دوست داشتم.

لحظه دیدار فرا رسید و صفحه بسم الله هایی را که جمع کرده بودم به او هدیه کردم.چندتا هم قاصدک واقعی که از امپراطوری قاصدک ها (روستامون:جاسب) چیده بودم کنارش گذاشتم.  بابت این هدیه کلی ذوق کرده بودم.  دلم میخواست یکی هم بمن ازاین هدیه ها بده...یک هدیه بی نظیر بود. البته به گمان من شاید...

او  با همان قاصدک ها رفت که رفت و ما ماندیم و نوای بی نوایی...


  • میم.اعشا
شرح این پست طولانیست...

شفیعی کدکنی شعری دارد که گویی انگار برای حال من گفته؛
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن ، پیوسته می کاهم؟
زانکه براین پرده تاریک،این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم ، نمی بینم          آنچه می بینم ،نمی خواهم...

مگر نگفتی
زمین تهی است ز رندان؟
همین تویی تنها...
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان بنام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی...(
شفیعی کدکنی)

جایی در کویر شریعتی خواندم؛ دل های بزرگ واحساس های بلند ، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شورانگیز است...

حرفهایش در گوشم میپیچد:   نه کسی باش که به میعاد آمده ای!
                                          خسی شو که به میقات آمده ای...


فردا میخوام برم سفر، راهیان نور... اولین باری که رفتم پشت کنکوری بودم، تو عید بود، همه داشتن به توپ درس می خوندن ولی من اصلا برام مهم نبود. مطمئنم اگر دانشگاه قبول شدم، اگر پرستاری قبول شدم ، بخاطر اون سفر بوده.
دومین بار با دانشگاه رفتم. خیلی باحال بود. سفری با رفقا...

ما ولیلی همسفر بودیم اندر راه عشق

                                او به مقصدها رسید وما هنوز در راه عشق                              


و سفر سوم فرداست... حالا قراره به عنوان یک پرستار برم سفر...امیدوارم طلائیه هم بریم. اندر حکایت این سفر حرف زیاد دارم ولی بیخیال...

اصل مطلب اینه که فکر کنم به یه سفر اساسی دیگه نیاز دارم. همین  الان که وقته غروبه ، درحالیکه صدای آهنگ مورد علاقه ام رو میشنوم، الان که حسابی توپم پره و بداخلاقم، الان که نمیدونم چون روز تولد کسی که قبلا بینهایت دوستش داشتم ولی مجبورم الان بهمون اندازه  ازش متنفر باشم حالم بده یا ...
خلاصه همین الان که یه حالیم که مجبورم اراجیفی رو بنویسم که هیچکس نمیفهمه،
 دلم میخاد به اون سفر فکر کنم.
تاحالا انقدر به حج فکر نکرده بودم. اصلا تو باغش نبودم. درسته که عاشق رفتن به کربلا یا ... بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از تک تک سلول های دلم ،دلم بخاد برم خونه خدا....

کعبه نقطه عشق است و تویک نقطه پرگاری دراین دایره سرگردان!
من به عرفات و مشعر و منی نیاز دارم ، تا عاقل شوم، بفهمم وبعد عاشق شوم وایمان بیاورم.

عشق رازی است مقدس
                      رازی که برای عاشقان ناگفته می ماند
وبرای آنان کعه عاشق نیستند لطیفه ای است سرد وبی روح!( جبران خلیل جبران)

دلم میخاست ایمان می آوردم که " من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"


امروز چندتا داستان نوشتم داستان هایی که سرگردانند. ادامه داستان من ها رو ...
شهری که معتاد بود ، معتادی که آسمانش را تنگ در آغوش گرفته بود.
 آسمانی که آبی نبود. آبی که سیراب نمیکرد.
عقلی که تنگ شده بود. تنهایی که دگرکشی کرده بود...
خلاصه ازاین دست داستان ها...
آیا مخاطب خاص من ، حداقل تو مرا میفهمی؟



 

  • میم.اعشا

هوا مه آلود است. برای خرید چتر آنقدر شوق دارم که در اولین مغازه کار خریدم را انجام میدهم.
فروشنده همه رنگی را برای انتخاب روی میز گذاشته الا سیاه. میخاهم بگویم من چتر سیاه میخاهم که انگار دل به دل راه داشته باشد فروشنده همزمان با گفتن البته مشکی اش را هم داریم چتر را بمن میدهد.
اما بنظر من دلها به هم راهی ندارند.البته شاید گاهی ذهن ها باهم تله پاتی داشته باشندولی دل نه. باور کن ندارند.
راستش خیلی دلم میخاست دلم به دلت راه داشت تا مردانه داد میزدم ومیگفتم؛دوستت دارم ومن نمیترسم.
ولی خوب به اندازه همین دوست داشتن و نترسیدن،میترسم که از دست بدهم.عزیزانی را که همیشه حسرت داشتن شان را کشیده ام را ازدست بدهم!باری،ما همه داریم از دست میرویم. 
دقت کرده ای؟!,جدیدا خیلی بی طاقت ودل نازک شده ای...اگر بیشتر هم دقت کنی میبینی که من هم بی طاقت شدم واین از سر پیری است. پیر شده ام، پیرتر  میشوم و از دست میروم.
یادته؟! آن روزی که استاد دعا کرد الهی به پای هم پیر شوید؟!
ما تمام راه را به جمله استاد خندیدیم و باور نکردیم که به دست هم زود پیر میشویم ولی به پای هم نه!
آن شبی بود که ترشی هفت میوه انداختیم. به گمانم همان شب هم خاطره هایمان را در سرکه خواباندیم...

  • میم.اعشا


امروز کتابخانه کوچیکم را گشتی زدم. چندتایی کتاب در موضوعات مختلف پیدا کردم که هرکدام یادآور خاطرات خوبی برایم بودند.
این روزها که محفل عزاداری ها گرمه، چه خوبه که کمی هم روی بصیرت مون کار کنیم و فقط به سخنرانی های پای منابر که متاستفانه اغلب عامی ونقل هایی تکراری هستند اکتفا نکنیم. خودم را عرض میکنم.

درادامه چندتا کتاب که مطالعه کردم و دوست شان دارم  معرفی میکنم.

کتاب آه ( بازخوانی مقتل حسین ابن علی (ع) )
ویرایش یاسین حجازی


تصویر سازی عینی از واقعه کرب وبلا از قبل تا بعد از آن... گفت وشنود های تاریخی ،معرفی شخصیت ها و خیر وشر با کلام وتصویر ، بیان وقایع تاریخی بصورتی که حس میکنی در آن زمان هستی و...
از دسته کتاب های مقتل ؛بازخوانی ترجمه‌ی کتاب «نفس‌المهموم» مرحوم حاج شیخ عباس قمی به ویرایش یاسین حجازی نویسنده ونمایشنامه نویس جوان


اشک باید رازدار باشد.
باید ها ونبایدهای عزاداری(توصیه های رهبر معظم انقلاب به عزاداران)

از دست کتاب های دانشجو.
ایشان در قالب بیان این نکته که انسان سازی هدف این تبلیغ است می فرمایند؛
هریک از سه عنصر عاطفه منطق وحماسه باید در تبلیغ ما نقش داشته باشد. هم صرف پرداختن به عاطفه وفراموش کردن جنبه ی منطق وغقل که درماجرای حسین بن علی (ع) نهفته است، کوچک کردن حادثه است ، هم فراموش کردن جنبه ی حماسه وعزت ،ناقص کردن این حادثه ی عظیم وشکستن یک جوهر گرانبهاست.


مهدی شجاعی دیگر معرفی نمی خواهد. کتاب هایش آشناست. آشنای لحظه های ناب احساسی که گره میخورد به درک وشعورت بی آنکه خودت بخواهی...
از دیار حبیب ؛
روایت مردی که خود درکتاب می گوید:
 آی دشمن!من حبیب ام و پدرم مظهر است. یل بی نظیر نبردم و یکه تاز میدان جنگم، شما اگر چه زیاد ومجهزید ، اما همه تان سیاهی لشکرید وما اگرچه کمیم ما مردیم.
با وفا وصفاییم. استوار و شکیبایم. ما حقانیت آشکاریم و تقوای روشنیم وشما باطل محضید.

سقای آب وادب ؛
در ده باب ،از عباس سخن می گوید تا علمدار را معرفی کند.
عباس از علی شروع می شود ؛
تورا برای همین روز می خواستم عباس؛ ناز بازوان تو! حالا بدان که چرا در ابتدای ورودت به این جهان بر دست ها وبازوان تو بوسه می زدم و سر انگشتانت را به آب دیده می شستم.
باب عباس عباس که می شود نزاع بین دل ،لب و آب برای آنی شکل می گیرد تا عباس را عباس تر کند.
عباس فاطمه بی نظیرترین صحنه عاشقانه دنیاست. برادر جان میدهد برای برادر در پیشگاه مادر...
باری کتاب از عباسی می گوید که همواره " کاشف الکرب عن وجه الحسین " بود. علمدار بود وماند.
آفتاب درحجاب؛
گفتم استاد یه کتاب خوب که به دوستم هدیه بدهم.
گفت آفتاب در حجاب...
کتاب پرتو پرتو از قافله سالار عشق وصبر ومعرفت،از حسین در آینه تانیث،از زینب کبری می گوید.
از آنجا که مردانه پای مرگ مادر می ایستد و پناهگاه دل شکسته پدر میشود.
از سنگ صبور حسن بودن، مادر حسین بودن،پرستار تن رنجور سجاد بودن، عمه ولی همه کس بودن، از شاهد داغ خرابه بودن، از همه چی او می گوید.
تا آنگاه که استکبار باطل زمان را با علی بودنش رسوا ساخت . از رسول بودنش می گوید...


زیارت عاشورا ( اتحاد روحانی با امام حسین)؛
کم حجم و روان از استاد اصغر طاهرزاده

کتاب هایش را دوست دارم. همیشه منبع اطلاعاتی خوبی برایم بودند.
همیشه من باب زیارت عاشورا و عنایات بسیار آن برایم سوال وجود داشت. گاهی هم سوال های ناجور ذهنم را قلقلک میداد. خصوصا دربرابر سوالات فتنه انگیز برخی اطرافیان...
این کتاب به خیلی سوالهایم پاسخ داد.
درجایی می گوید ؛روشن است که لعن گفتن مقوله ای متفاوت از ناسزاگفتن وفحش دادن است،فحش دادن شان یک مسلمان نیست...لعن گفتن  یک نوع بیزاری جستن از ظلم و ظالم وفاصله گرفتن از راه سپاه اهل باطل وموجب قرب به جهبه ی امام حسین (ع) می شود...

فتح خون؛
کتاب های آوینی کتابهای گرانی است. البته آن زمان ها اینطور میگفتن. الان که قیمت کاغذ هم از جان آدمی گرانتر شده را نمیدانم...
 کتابهایش هم مثل خودش جلوتر از زمانه می روند ودر پی یک گمشده...
فتح خون روایت متفاوت از کرب وبلاست آن هم از زبان راوی کرب وبلای جهبه های حق علیه باطل ...

حماسه حسینی 1-2
از استاد شهید مطهری ،بزرگ متفکر زمان

کتاب های استاد همیشه حکم یک راهنمای تمام عیار را برایم دارند.
میخوانم و بزرگ وتربیت میشوم.
هرچه میخواهی بدانی ازقبل وبعد قیام حسین ،از آثار و شعائر آن، از علل و زمینه های بروز،
از اهداف ونتایج وخلاصه از عاشوراهای زمان حال و درنهایت گفتمان حسینی؛ میتوانی دراین کتاب به آن دست یابی.



  • میم.اعشا
گردش یک روز ابری

این مطلب قابل ارتقا ست.


آسانسور مثل همیشه،با تاخیر می آید . شلوغ و پر از آدم های غریبه وآشنا...
خودم را هرطوری شده جا میدهم و بعد به گوشه ای تکیه میزنم.آخرین نفر پیاده میشوم.
کاردکس خلوت است و این یعنی به سرویس نرسیدم.
کارتم را با آرامش خاصی میزنم.نمیدانم چرا ازاینکه از سرویس جامانده ام،ناراحت نیستم.
عطر باران همه جا پیچیده...
نا خودآگاه وارد پارک کنار بیمارستان می شوم.روی نیمکت همیشگی می نشینم و هنسفری هزار گره خورده ام را از کیفم در می آورم.با خود فکر میکنم صبح جمعه ای چه چیزی گوش دهم که به زمین وآسمان برنخورد.
بیخیال دنیا میشوم و موسیقی مورد علاقه ام را روی گزینه تکرار میگذارم.
پسرکی لاغر مردنی روی نیمکت روبه رویی مینشیند.بی اختیار توجه ام به پاکت نوشیدنی اش که بالذت خاصی می نوشد جلب میشود. بله پاکت سیگار است،یعنی شبیه سیگار است!

هنوز تو فکر پاکت شیر سیگار شکلم که وارد سوپر مارکت میشوم. آه همه چیزاینجا سیگار شکل است...گیج میزنم.
پفک،کیک،نوشابه ،ظرف ماست. همه چیز یا شبیه پاکت سیگارند یا خود سیگار..                     البته از هرچیزی غیر سیگاریش هم پیدا میشود. اما کم.
گیجم. خیابان را بی هدف گز میکنم. پیرمردی که گونی برنج سیگار شکل را حمل ونقل میکند.
زن جوانی که چندتا سیگار در پلاستیک اش دارد. والبته کودکی که آبنبات سیگاری شکلش را لیس میزند.
سوار اولین اتوبوس ای که در ایستگاه می ایستد می شوم. مقصدش را نمیدانم ونمیپرسم.
بوی عطر سیگار همه جا پیچیده. کنار زن میانسالی می نشینم.
بدون هیچ حرف اضافه ای ازاو میپرسم اینجا چه خبر است؟
زن با چشمان گرد شده اش به ن زل میزند و می گوید:خبر ؟ هیچ خبری. چطور مگه؟

خودم لرزش صدایم را حس می کنم. میپرسم همه چیز اینجا شبیه سیگار شده است.
هنوز حرفم تمام نشده که زن با نیش خندی می گوید : آهان ، از پشت کوه آمده ای.
خوب طرح ترک سیگار است دیگر.
طرح ترک سیگار؟
زن می گوید بله وبعد با چهره از خود مچکری ادامه میدهد.
این طرح کمک میکند آدمهای سیگاری کم کم سیگار را کنار بگذارند و
به جایش چیزهای شبیه سیگار که سالم است بخورند.
میپرم وسط حرفش ومی پرسم . اما آدمهای غیر سیگاری مثل بچه ها چی؟
من دست آنها هم چیز سیگاری دیدم. زن می گوید :خوب برای آنان هم به منزله آشنایی است.
اینکه سیگار چیز خوبی نیست... ولی خوب میدانی یواش یواش می فهمند...

ادامه دارد...

  • میم.اعشا


 حال همیشگی را دارم. ضعف و بی حسی... گرسنگی هم بدجور بهم فشار آورده. از دیروز که اینجام چیزی نخوردم. شاید قرار بوده این سرم ها سیرم کنند ولی خوب مطمئنا این کار را نکردند.
دوباره صدای سلام دخترک پرستار را میشنوم. طرف انگار مرض سلام کردن داره . شاید هم بیکاره که مدام میاد و سلام میکنه. چند دقیقه ای به دست هایش که به مانیتور بالای سرم ور میروند ، خیره می شوم. دست های کشیده و کوچکی دارد. حس خوبی به او دارم. انگار هر وقت بالای سرم می اید ضعف از بدنم جدا میشود.
تو هم این فکرهایم که پرستار پرده را کنار میکشد و به سمت تخت کناری میرود.یک لحظه نور توی چشمانم میزند.چشمانم را سریع بسته و باز میکنم. تازه فهمیدم که آن چیزی که فکر میکردم دیوار سبزرنگ بوده ،یک پنجره بوده است و ازاین بابت احساس شعف میکنم.
می خواهم بخندم که انگاری یک لقمه بزرگ نان وپنیر خورده باشم وبعد یک لیوان آب رویش سر بکشم ، راه گلویم باز میشود. انگار یک بغض چندین ساله را ترکانده باشم.
 نمیدونم یکهو چم شده ، سردم نیست ولی میلرزم.  صدای پاهای پرستار و فریادش خلوتم را بهم میزند. نگرانشم. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟
 دلم میخواهد بفهمم چی شده.چند لحظه ای میگذرد و مرد قد بلندی که حتما او هم پرستار است، می آید بالای سرم. بع ب
 ناگهان سرم را به طرف چپ میچرخاند.این کارش را دوست ندارم. اجازه نگرفتنش به کنار، تازه داشتم از دیدن آسمان لذت می بردم. دلم میخواهد سرش داد بزنم.اما ترس اجازه نمیدهد.ناتوان تر از آن هستم که لب هایم را تکان بدهم...
سعی میکنم سرم را دوباره به سمت پنجره برگردانم ولی توان این کار را ندارم. حتی نمیتوانم پلک بزنم... در همین حال بیمار تخت کناری که تا چند لحظه پیش اینهو منگول ها به من زل زده بود ،به زور دخترش ،از اتاق خارج می شود. 
 صدای پیجر بیمارستان را میشنوم.کد 99  با پست سی سی یو!!! اینبار صدای پیجر کشش همیشگی را ندارد. حتما اتفاقی افتاده.
حالا نگاهم به در اتاق منتهی میشود. چندتایی مرد و زن با لباس های سفید و آبی وارد اتاق می شوند. پیرمرد خدمات که فقط روز اول دیدمش یک کمد را با خود به اتاق می آورد و در را پشتش می بندد. همه بالای سر من جمع شده اند. چشم می چرخانم. بی اراده دنبال کسی می گردم. دخترک پرستار را که میبینم احساس امنیت میکنم. چند لحظه بعد دیگر نمی بینمش ولی صدای نفس هایش را همچنان میشنوم. با جثه ریز و لاغرش خیلی زرنگه .،،شاید اگر دختر داشتم ، الان همین شکلی بود.
مرد درشت هیکلی که بنظرم نگهبانه پشت پنجره درب اتاق ایستاده.زنی که لباس آبی داره میاید بالای سرم. وسرم را رو به سقف بر می گرداند.دلم میخاهد سرم را بچرخاند سمت پنجره.کاش میتوانستم بهش بگویم.
یک لحظه احساس خفگی شدیدی بهم دست میدهد.یک چیزی شبیه لوله،  وارد گلویم شد. حتما یک مدل سوزنه ،نمیدونم ...
هر چی بود الان بهتر نفس میکشم. همان مرد قد بلند که از دیدن پنجره محرومم کرده بود کنار شکمم می ایستدو با دستاش روی سینه ام فشار میدهد . هر از گاهی درون قفسه سینه ام ،احساس درد شدیدی میکنم.
 با وجودی که به شدت احساس گرما می کنم هنوز می لرزم. اصلا متوجه نمی شوم چرا یکهو اینهمه پرستار بالای سرم آمده اند. سینه ام درد میکند. دردش شبیه  همان دردی است که در پنج سالگی  وقتی از پشت بام افتادم ودستم شکست احساس کردم.
صدای نفس های پرستارم خیلی تندتر شده است...از دیروز فقط همین دخترک با آن دوست چشم آبی اش بهم سر میزدند. اما حالا اینجا پر است از آدم...
صدای ممتدی از مانیتور بالای سرم میشنوم. صدای پرستارها باهم قاطی شده است. نمیفهم چندتایی باهم چه چیزی  می گویند. بالاخره میتونم صدای پرستار مردی که هنوز داشت روی سینه ام فشار می آورد را تشخیص بدهم.
صدای بلندش را می شنوم که به همه دستور میدهد از کنار تختم دور شوند . حتما می خواهد دوباره سرم را به سمت پنجره بچرخاند. اما نه ، نمیدانم چطور شد که انگار روی شکمم اتو گذاشته باشند، ،احساس سوختگی میکنم. تکان بدی میخورم . چندباری این تکان وحس سوختگی تکرار می شود. انگار دارن شکنجه ام می دهند. اینطور نمیشود. دلم می خواهد سرشان داد بکشم اما بیش از قبل احساس ناتوانی و درد میکنم. در اتاق باز شده... این را از سرمایی که یکهو تنم را لرزاند می فهمم. نمیدونم همه ساکت شدند یا من دیگر صدایی نمی شنوم. حتی صدای نفس های دخترک پرستار را...
همون نوری که چند دقیقه قبل چشمانم را زده بود همه جا را گرفته است. سایه ای به سمت چشمهایم می آیند و آنها را  می بندند.
همه چیز در حد یک لحظه گذشت. همان لحظه ای که گلویم سبک شد .




                                                      

  • میم.اعشا

این روزها پیامک های زیادی مبنی بر نزدیک شدن به محرم واسم میاد...72 روز... چهل روز...

هرکدوم یه جور از فرا رسیدن محرم خبر میدن. یکی میگه چهله ترک گناه بگیریم .یکی میگه زیارت عاشورا بخونیم... هرکدوم یجور دعوت میکنن و گویی هشدار میدهند که آهای آدمی، محرم داره فرا میرسه...

آماده ای؟!

آماده ای سفره پهن کنی و درست حسابی تحویل بگیری؟

ومن... من از اهالی دل نیستم. از آنها که حتی یادشان خوشحالت میکند. از آن بنده هایی که براستی بنده اند و رستگار...

ما از بدها هستیم که ضربدر های جلوی اسم مان ،سایه انداخته به روی تمامی بودنمان...

ما ثواب که نمی کنیم هیچ،  با دست های خالی پر از چرک، سیاهه می زنیم به روی وجود خاکی زمین . باهمه اینها از سر حسادتی که به اهل دل می بریم دوباره زورکی به خودمان امیدی می دهیم...


گوشه تنگ دلم را آب وجارو میکنم. مثل همیشه چهل روز وکمتر دعای عهد نذر میکنم ...شال سیاهم را  عطر میزنم ...

نمیدانم تا آن روزها زنده خواهم ماند؟ سرپایم؟ روبه راهم... نمیدانم...

با این حال نیت میکنم. دعا میکنم. آرزو میکنم...تا شاید این محرم منو هم نگاهی کنی...


تفالی که به حضرت حافظ بعد مدتها زدم... حوالی غروب خورشید ...


گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر             به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم               تا زنم آب در میکده یکبار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا سببی         تا برم گوهرخود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت   حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود              هم بدست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند            غمزه شوخش آن طرّه طرّار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند      هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت         کندم قصد دل ریش به آزار دگر

باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست       غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


  • میم.اعشا


خاله بازی را بیشتر از هربازی دیگری دوست داشتم. با بیست وپنج تومن ناقابل ، همه خوراکی های دلخواه را می خریدیم و با سرویس کاسه و بشقاب عروسکی مان ویک تکه موکت ویک روانداز می زدیم به دل کوچه و در قسمت امنی زیر سایه ای ، خانه مان را می ساختیم .
آفتاب وسایه که  باهم
جایشان را عوض می کردند ماهم به اجبار کوچ می کردیم به کمی آنطرف تر...
آخر بازی همیشه خوب تمام نمی شد.گاهی خاله می رفت ودیگر بر نمی گشت ... گاهی توسط پسرک های شیطان کوچه، خانه مان ویران وخوراکی های مان غارت می شدند و گاهی هم بزرگترها می آمدند وبه زور ، بازی مان را تمام می کردند و مارا با خود می بردند...
قایم موشک  هم خوب بود. مشکلش این بود که هر وقت می رفتم قایم شوم،  مجبور بودم با پای خودم از محل اختفایم بیرون بیایم یا کمی که دیر می شد بزرگترها مرا درحالی که خوابم برده پیدا می کردند. به قول بچه ها جاهایی قایم میشدم که به ذهن هیچ بشری نمی رسید...بالابلندی را که دیگر نگو... سرعتم بیست بود. دست هیچ بشری به من نمی رسید...گرگم به هوا را دوست نداشتم...
بیشتر بازی های توپی می کردم آن هم با پسربچه ها...اصلا راستش دختر بچه زیاد در همسایگی مان نبود...
دوچرخه سواری ام نیز خوب بود...شاید لذت بخش ترین بازی کودکی ام بود و الان که بزرگ شدم حسرتش همیشه بامن است...
تابستان ها تبعید می شدم  به خانه دایی، پدربزرگی...
سوم ابتدایی اولین کتاب زندگیم را هدیه گرفتم. داستان زندگی پیامبران. شاگرد دوم شده بودم ومادرم هم طبق فرمایش خانم مدیر برایم هدیه خرید تا خانم مدیر سر صف از قول مدرسه به من جایزه دهد!!!!
 یادم نیست چرا مادرم به فکرش رسید کتاب بخرد؛ آخرهمچین هدیه ای در خانواده ما بعید بود...
 شاید برق در چشمانم را دیده بود و دلش به دلم راه داشت ...کودک بازیگوشش را خوب شناخته بود که بالقوه شیطون نیست ... نمیدانم هرچه بود از همان موقع بهترین دوست من شد کتاب ...

الان هم گرگم به هوا را دوست ندارم...قایم موشک راهم ... از بالابلندی و دویدن های تکراری خسته ام... خاله بازی را بعلت گرانی و تحریم های دارویی واخلاقی و ترس از تجاوز بیگانگان دوست ندارم. کتاب های نخوانده ام، بسیار است و طبق قولم ، اجازه خرید کتاب و اندکی ذوق کردن اضافه راهم ندارم...از هدیه هم خبری نیست...
نمیدانم کتاب زیادی گران است و پوشاک ارزان تر یا برق چشمان من کم سو شده و دلم راه نمی دهد به دل هیچکس!!!

الان فقط دوست دارم دوچرخه ای داشتم و کیف دنیا را میکردم...می رفتم تا ناکجا...
 شاید میرفتم پیش مسعود کیمیایی و میگفتم :
جناب؛ من که ازنامه سنگین شما که درحاشیه معرفی گذشته به اسکار نوشته بودید، چیزی سر درنیاوردم. حالا چون هنر سنگین است و کسی جزشما و دوستانتان آن را نمی فهمید ویا شاید چون من هنرمند نیستم وگنگ میزنم اما باور کنید من هنر را دوست دارم...ایرانی هستم والبته باور کنید گذشته هیچ ارتباطی با من ایرانی ندارد...
من برنمی تابم این لجبازی های کودکانه شمارا...
 اسکار بی ارزش جهانی را نمیخواهم آن هم از دست مردی که براحتی وبی هیچ ملاحظه ای با هر نامحرمی دست می دهد.
من شهرت جهانی را نمی خواهم وقتی جهان شهرت مرا به تروریستی وعقب ماندگی می شناسد. من فیلمی می خواهم که از شهرت اصیل و هوشمند ایرانی حرف بزند.
فیلمی که اگر نقد می کند، از جدایی ها حرف می زند ، ته اش دلش برای مملکتش بسوزد و مدام در پی از هم گسیختگی و فتنه نباشد. فیلمی که امید در آن موج بزند.
من میدانم سلیقه ها متفاوت اند. من هم رسوایی  را دوست نداشتم . نه فقط چون وقتی با برادر کوچکم آن را می دیدم از خجالت آب شدم وفقط حرص خوردم ... من جدایی نادر از سیمین جان را هم دوست نداشتم...
اما من بیشتر، ملعبه دست بیگانه بودن را دوست ندارم. من آبرو و هویت ایرانی را بیشتر دوست دارم...

 من سیاست قایم موشکانه  را دوست ندارم. نوبت مردم که می رسد از اعتماد ملت سواستفاده می کنید. یاد امپراطوری سی ساله جاسبی را زنده می کنید و هنوز نیامده همه حرف هایی که من باب سیاست تعدیل در مناظره هایتان زدید ، را زیر سوال می برید.
نوبت شما که می رسد با چشمان نیمه بسته، جر می زنید و فراموش میکنید که ما با آمریکا هیچ صنمی نداریم و از کودکی یاد گرفتیم؛ آمریکا گرگ است به هوای ایران ما...
 والبته نوبت آمریکا که می رسد هنوز تا ده نشمارده میزند زیرحرف هایش و دست نتانیاهو را می فشارد و استوپ می گوید که ما بردیم . تحریم ها جواب داد...
 بیایم اول کاری قایم موشک بازی نکنیم. بزرگ شدیم دیگر... به قول باباجی دیگر بچه نیستیم ...

دوچرخه یار خوبی است. تنهایت نمی گذارد...هیچ وقت. نه جوش می آورد.نه گرسنه می شود.نه خسته...
تا وقتی تو هستی می تازد. خسته شوی باتو آرام می گیرد...

دوچرخه ای خواهم ساخت...خواهم انداخت به راه...دور خواهم شدازاین خاک غریب...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .


  • میم.اعشا