جمعیت نسبت به هفته قبل کمتر شده . بااین حال سرو صدای سه چهار نفر هم برای بهم زدن تمرکزم کافیست. هر چقدر فکر میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم که دخترک را کجا دیده ام. بدون اینکه حرفی بزند و حرفی بزنم ، صحفه اول کتابم را باز کرد و من هم مثل همیشه جمله معروفم را نوشتم وامضا زدم. لبخند زنان کتاب را برداشت و به آرامی تشکر کرد.
نفر بعد پسرک لاغراندامی بود که یک ریز حرف میزد. حتی وراجی پسرک هم نتوانست مرا از فکر دخترک بیرون بیاورد.
تو را من چشم در راهم...تو را من چشم در راهم...کتاب ها را یکی پس از دیگری امضا میزدم وبا لبخندی ملیح آنرا به طرف مقابل هدیه میدادم.
نه که از این کار بدم بیاید نه اتفاقا شیرین ترین لحظه کارم همین لحظه هاست ولی خوب مطمئنم نصف این آدم ها معنی داستان و رمان را هم نمیدانند چه برسد طرفدار نویسنده نه چندان معروفی مثل من باشند .