با شروع انقلاب حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و …. در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمهالله علیه»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!
سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنیناند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعیام بر این بوده است.
شهید آوینــــــی
حکایت خاصی نیست...
سال تحویل شد ولی تحولی در ما رخ نداد.
یعنی در من و بعضیها...
جدیدا دلم از دست این بعضیها خیلی می گیرد...می شکند... دلم میخواهد شکایت شان را بخدا بکنم.
موقع لحظه تحویل سال خونه مرتب بود... ظرفها شسته بود. همه لباس نو و تمیز پوشیده بودند.
ولی از اون لحظه تا حالا تنها چیزی که مرتب مونده کاسه سماقه!
خوب میشود حرفهای قشنگتری بنویسم... حرفهایی شایسته وبایسته...
اما خوبتر میشود اگر اینجا آدمها با هم کمی فقط کمی مهربان تر بشوند !
تا دل من نگیره که مجبور بشم در سجاده ام حرف شکسته وناجور بزنم؟
قرار نیست من احترام کسایی را بگیرم که احترام خودشان را هم نمی گیرند!
راستی چرا همه چیز از مد می افتد الا گستاخی؟ الا حرف ناسزا زدن؟ باقی بماند...
یک چیزایی هست که آدم حتی نمیتونه بخدا بگه!
خوب گاهی مردن بد نیست. چی میشه آدم برای یک هفته بمیره وبعد دوباره زنده بشه؟
چی میشه آدم پاییز بشه... بعد زمستون بعد بهار و بعد همیشه بهار بمونه؟
کاش میشد فقط کمی ، کمی مرد و زنده شد!